نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

روز عجیب

دیروز یکی از مهم ترین روزای زندگیم محسوب میشد

کنکور دادم:/

صبح به خدا داشتم میگفتم کاری کن که امروز یه روز شیرین باشه برام خب اینکه شیرین بود یا نه یه ماه دیگه مشخص میشه

حوزه ی امتحانیم یکی از دبیرستان های نزدیک مرکز شهر بود 

تازه وقتی رفتم و یکی از هم مدرسه ای هام رو دیدم فهمیدم برحسب معدل حوزه ها تعیین شده

خلاصه چون معدل نهاییم تقریبا بالا بود بین کلی بچه درس خون افتاده بودم که بیشترشون عین خودم عینکی بودن

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که از این کلاسی که من توش نشستم انتظار چندتا دکتر میشه داشت 

درسته اینکه من یکی از اونا باشم کمی دور از ذهن بود ولی حتی فکر کردن بهش برام شیرین بود

همیشه درسم خوب بود ولی شاید امسال همه چیز اونطور که انتظار داشتم پیش نرفت تا من با آمادگی کامل برم سر جلسه

خلاصه با حرفای دوستم همون یه ذره استرسی هم که داشتم ریخت بیخیال بیخیال

نمیدونم شاید مدل استرس من با بقیه فرق میکرد هیچ وقت دلشوره نمی گرفتم یا هول نمیشدم در عوض هی قدم میزدم هی قدم میزدم و اگه درجه ی استرس زیاد بود معدم داغون میشد

خلاصه دفترچه های عمومی رو بهمون دادن و من حتی بخش((از اینجا باز شود)) رو ندیدم و کلا یه جورایی رسما پاره کردم پاکت رو

سوالای عمومی رو که دیدم حالم خوب شد راحت داشتم جواب میدادم اکثرا با اطمینان و فقط گاهی باشک

با شناختی که از خودم داشتم میدونستم وقت کم نمیارم یا اگه بخوام کم بیارم ممکنه به یکی از ریدینگ های زبان نرسم اما همشو رسیدم و تا آخر حل کردم 5 دقیقه هم وقت اضافه آوردم تو آزمونایی که شرکت میکردم معمولا راس ساعت عمومیامو تموم میکردم و دیگه وقتی برای دوره نداشتم

خلاصه رفتیم سراغ سوالای اختصاصی هر چی تو دفتر چه ی قبلی رشتم رسما پنبه شد

به جز زیست بقیه ی دروس بالاتر از سطحی بود که انتظار داشتم

به تمام معنا فعل گند زدن رو صرف کردم

نمیخوام حسرت بخورم ناراحت باشم یا بخوام توجیه کنم 

فقط میخوام یه ماه بدون استرس زندگی کنم 

بدون کابوس کنکور

رتبم که تعیین شد میتونم تصمیم بگیرم که میخوام بمونم برای سال بعد یا اینکه همین امسال برم دانشگاه

از جلسه که بیرون اومدم نگاه اطمینان بخش بابا چیزی بود که دیدم و تنها چیزی که میتونست آرومم کنه

وسطای کنکور دیگه معدم داشت امونم رو میبرید تمرکزم رو کامل به هم زده بود

تو روز کنکور و روز قبلش تقریبا سرجمع شاید 5 ساعت نخوابیده بودم 

سوالای بابا در مورد اینکه چه طور بودو چیکار کردی بیشتر داشت حوصلم رو سر میبرد من بیشتر از هر چی به آرامش احتیاج داشتم

بعد از ظهر هم زبان داشتم با اینکه میدونستم بیخودی ثبت نام کردم ولی به عنوان یه تجربه نمیتونست بد باشه

ولی اون لحظه به خاطر خستگی زیادم داشتم به خودم لعنت میفرستادم که زبان شرکت کردم

حوزه ی زبان دانشگاه بود خب هم به نسبت تجربی راحت بود هم فشاری روم نبود و بدون دغدغه داشتم حل میکردم

ساعتم مونده بود تو کیفم و مجبور بودم هر از گاهی یه نگاه به ساعتی که میدونستم دقیق نیست و با یه حالت بدقواره رو دیوار دور از من ایستاده بود نگاه کنم

یه دفعه به خودم اومدم دیدم یه ربع مونده اونوقت من هنوز وسطای دینم و به زبان هنوز نرسیدم هول هولکی داشتم جواب میدادم رسیده بودم به کلوز که دیدم وقت تموم شد ولی انگار کسی قصد نداشت حرکتی انجام بده!

نمیدونم شاید یادشون رفته بود دفترچه ی عمومی وقتش تموم شده ریدینگا رو هم جواب دادم ولی انگار کسی نمیخواست منو از تو بهت دربیاره یه چند لحظه همه چیو با خودم مرور کردم و به ساعت که از دور داشت بهم دهن کجی میکرد خیره شدم تازه فهمیدم که بعله اونوقتی که من فکر کردم یه ربع مونده نیم ساعت وقت داشتم

از حماقت خودم خندم گرفت

وسطای اختصاصی با اینکه کلا نمیفهمیدم چی به چیه وبعضی سوالا اصلا منظورش چیه باز درد معدم شروع شد دلیلی نداشت تا آخر بمونم برای همین 20 دقیقه قبل از اتمام وقت جلسه رو ترک کردم

خلاصه برگشتیم خونه با بابا

یه دنیا ممنونش بودم از اینکه همیشه به نظرات و علایق و سلیقه ی من احترام میذاشت ممنونش بودم درسته یه وقتایی از منم لجباز تر میشد ولی همیشه ی همیشه بابای عاقل منه که عاشقشم دروغ میگه اونی که میگه عقل و عشق با هم متضادن من عاشقم عاشق بابای عاقلم 

عصر با اینکه دوروز بود سر درد داشتم دو روز نتونسته بودم بخوابم و تموم روز داشتم سوالای جورواجور حل میکردم ولی خسته نبودم

مراقب حوزمون (تجربی نه زبان)زن مهربونی بود از قیافش مهربونی میبارید گفت براتون به جای مادراتون آیت الکرسی میخونم عصریم که اومدم خونه مامان گفت تموم روز داشته برام آیت الکرسی میخونده و من یاد صبح افتادم که نمیدونم چندبار اما همش قبل از شروع کنکور آیت الکرسی میخوندم

خدایا ممنون که هوامو داری کاش همیشه داشتی باشی

کاش مصلحت من با علاقم تو یه سمت باشن

خدایا شکرت

تمام جاده ها

این منم

همان مسافر خسته

که انگار بر سر تمام دو راهی های جهان ایستاده

از همیشه تا همیشه

و این تاوان تمام ایستادن هاست

تمام نرفتن ها

ندویدن ها

باید می دویدم

تاسر حد زندگی نه مرگ

تمام نرسیدن ها

سزای نرفتن است

کشتی ای که به دریا نزند

ارزشی ندارد...


آشنای غریبه

دارم کم کم به حرف الهه ایمان میارم

اینکه من تو مسائل جزئی یه کم بیشتر از خیلی خنگم

سپاس خدایا

خب آخه مگه من علم غیب دارم؟

تموم راه داشتم به خودم فحش میدادم نمیدونم راه طولانی تر شده بود یا زمان داشت کش میومد

ولی چون این وسط فکر نمی کنم چیزی تقصیر من بوده باشه طبعا عذاب وجدان هم ندارم

میمونه اینکه دوستم در موردم چی فکر میکنه

دوست؟اصلا ما هیچ وقت تونستیم دوست باشیم

من میگم نه

اما چراشو نمیدونم شاید به خاطر اینکه اصلا شبیه هم فکر نمیکنیم حتی یه درصد

هر چیه یه جور احترام متقابله یه چیزی بین غریبه و آشنا!

اما من از اینکه این آشنای غریبه ناراحت بشه خوشحال نمیشم

حداقلش اینه که ما کلی ساله همدیگه رو میبینیم و تا یه جایی هم کلاس بودیم

بنام خدا

همیشه از یه جایی شروع میشه

این نوشتن های من

نمیدونم چرا ولی تو هیچی به اندازه ی نوشتن بی قرار نیستم

اما یه چیزو نمیدونم

چرا این نوشتن ها به آخر که نه...به سرانجام نمیرسن

همیشه از یه جایی شروع میشن و بعد خیلی زود تموم میشن

چرا آسمانها؟

شاید بعدا گفتم

اما نمیخوام دیگه این وبلاگو بیخیال شم

توش مینویسم همه چیزایی که باید مینوشتم و کنج ذهنم پنهوونش کردم

سلام ...