نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

هوا را پنجه می سایم می بینی ، نفس اطراف دستانم پیدا نیست

1- "1175" چیه که من چند جا بدون هیچ توضیحی یادداشتش کردم ؟ چرا این قدر به حافظه ی خودم ایمان دارم؟

2- مامان معتقده آهنگایی که من گوش میدم مزخرفن ، میگه انگار خواننده داره ناله می کنه، زار می زنه:|

اساسا ما به شدت هم سلیقه ایم:)

3- دو سال تموم  اساتید فن (!)  سعی کردن به من سوت زدن یاد بدن ولی حتی یه درصد پیشرفتی حاصل نشد، آدم که نباید تو همه چیز استعداد داشته باشه:دی

یکی از فانتزیام که بی شک تا ابد فانتزی خواهد موند اینه که بتونم سوت بزنم.

4- هر کسی که واهمه ای از شکستن قلبی نداشت به قول حافظ عزیز: "بر او نمرده به فتوای من نماز کنید"

(فکر کنم اینو یه بارم در مورد بارون گفته بودم به هر حال...این مصرع قابلیت های زیادی داره:)))

5-حاضرم شرط ببندم که نمی شود که نمی شود که نمی شود...

اما سین اصرار داره که می شود که می شود که می شود...

6- از چپ و راست سرما خوردن و سوپ هایی که به دنبالش باید خورد و هوای مسخره و تموم بدیای پاییز که بگذریم...میشه گفت فصل خوبیه قریحه ی شاعری آدم گل می کنه:)))

آه از سرخی سیب هایی که از افسون جاذبه زمین گیر می شوند ( سیب نامه)

 اگه دست من بود به جای تموم درختای دنیا درخت سیب می کاشتم ولی خب متاسفانه  دست من نیست...مسئولین لطفا پاسخگو باشن چرا دست من نیست؟! اصلا دست کیه؟! دستهای پشت پرده؟!تا توانی دلی به دست آور؟! دوست آن باشد که گیرد دست دوست؟! قبل از خوردن غذا دست های خود را بشویید؟!دقیقا کدوم دست؟!

اصلا من اگه جای آدم و حوا بودم هیچ احتیاجی به وسوسه ی شیطان نبود خودم به صورت خود جوش درخت سیب بیچاره رو از بیخ و بن میخوردم(یا للعجب!)

***

کمی سیبانه :

کمی به راست...خب تموم شد

از اتاق بیرون میام ، سرش تو مانیتوره.

-چند دقیقه دیگه آماده میشه، اگه خواستید میتونید همین جا منتظر باشید.

می شینم روی صندلی پلاستیکی سبز رنگی که بهش میخوره چند سالی از عمرش گذشته باشه اما هنوز دستش با نایلون پوشیده مونده.

آخرین باری که عکس گرفتم کی بود؟ دو هفته پیش ،کنار اون آبشار، عکس گرفتم اگرچه خودم تو اون عکس نبودم، هر چی گفتم بگین سیب ، هیچ کس گوش نداد ، گفتن کم مسخره بازی در بیار، من عکس گرفتم با اینکه کسی نگفت سیب...

هر سال چیدن سفره ی هفت سین به عهده ی منه ، و سین محبوب من سیب ، باید با تموم سین های سفره فرق داشته باشه.

دو تا کاسه ی لاجوردی هست که مادربزرگ بهم داده، مادربزرگ میگه کلی ظرف سفالی داشته ولی یه روز با عروسش بحثش میشه سر اینکه این همه ظرف سفالی تو این دوره زمونه به چه دردی میخوره؟ مادربزرگ هم لج می کنه و تموم اون سفال ها میشکنن و میرن تو کیسه ی زباله، جز همون دو تا کاسه ی لاجوردی...

که سهم سفره ی هفت سین من شد ، سهم سیبِ سفره ی هفت سین من...

تموم عید یه طرف، اون کاسه ی لاجوردی پر از آب که یه سیب سرخ وسطش قل میخوره و چند تا گلبرگ توش می رقصن هم یه طرف، کاسه ای که حتی تا یکی دو هفته بعد از تموم شدن عید هم میشینه روبه روی آینه و حال دلمو قشنگتر میکنه،کیه که دلش بیاد اون کاسه  رو برداره ، اون آب رو دور بریزه و اون سیب رو بخوره...

-بفرمایید

گنگ زل می زنم به دستی که یه پاکت سفید رو جلوم گرفته.

-این کارت رو گم نکنید اگه خواستید از روی همین تکثیر کنید  این شماره رو باید داشته باشید

پول رو می دم ، پاکت رو می گیرم و بی هیچ حرفی میام بیرون.

هر چی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد کاسه های لاجوردیمو کجا گذاشتم ، باید یه دونه سیب بخرم...

***

اندکی سیبانه تر :

من به امید چیدن لبخندت تمام جاده ها را پشت سر گذاشتم ، تک تک سیب هایی که بر سر راهم چیده بودی را بوییدم ، و حالا قرن هاست پشت دیوار هیچستانت سیب می چینم و عاشق می شوم...


+ من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته بابونه

من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف کند.

"سهراب- صدای پای آب"

+ این پست مدت ها پیش به صورت چرکنویس نوشته شده بود ، یادم باشه پستی  هم با عنوان انارنامه بنویسم:)  

چیز زیادی یادم نیست.

سنش شاید فقط چند سالی از صد کمتر بود.

صورتش پر از چین و چروک بود،یه عصا داشت که از جزیی از وجودش شده بود.

میدونی بعضی چیزا وقتی جزیی از وجود آدم میشن دیگه جدا کردنی نیستن میشن بخشی از خودت،یه عینک ، یه عصا،یه گلدون شمعدونی ، یه اخم نرم ،یه خنده ی شیرین، یه مهربونی ناب...

داشتم میگفتم...می گفت دندون مصنوعی نداره، می گفت تا حالا قرص و دوا نخورده، می گفت دکترا حال آدمو خوب نمیکنن فقط درد رو پنهون می کنن.

چیز زیادی ازش تو ذهنم نیست.فقط یادمه همیشه تو جیبش شوکولات داشت،یادمه قشنگ می خندید، یادمه مهربون بود ، یادمه همه رو دخترم و پسرم خطاب می کرد، یادمه قدش خمیده بود،یادمه بوی زندگی می داد، یادمه همه دوسش داشتن، یادمه اونقدر لاغر بود که میتونستی استخونای دستشو تشخیص بدی، یادمه همیشه قصه می گفت ، یادمه یه تسبیح کهنه داشت ، یادمه خیلی پیر نبود...

گفتم که ...چیز زیادی ازش یادم نیست.

هنوزم میشه امیدوار بود

1-اینایی که عکس خودشون بک گراندشونه

اینایی که کسی تولدشونو یادشون نمیمونه

اینایی که اگه مدت ها پیداشون نباشه کسی ازشون خبر نمیگیره

اینایی که ترجیح میدن بشینن یه گوشه و یه کتاب بخونن یا یه فیلم ببینن و یا حتی هیچ کاری نکنن تا اینکه تو یه جمع حاضر باشن

اینایی که اگه ازشون بپرسی آخرین بار به کی کادو دادی  باید ده دقیقه فکر کنن

اینا خیلی وقته تو خودشون گم شدن 

اینا اونقدر از آدما دور شدن که میتونن به زندگی غار نشینی برگردن

+ میتونم امیدوارم باشم که تا رسیدن به این مرحله خیلی فاصله دارم:)

2- من ، بارون ، شب، پنجره ، شیشه ی بخار گرفته ، یه سری خطوط نا مفهوم ...