نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

به احترام دوست

۱

یک نفر از پشت به شانه ام می زند: میشه جا باز کنید منم بیام ردیف شما٬ چیزی نمی بینم. با ناراحتی اما بی هیچ حرفی صندلی ام را جا به جا می کنم. بین من و دیوار می نشیند.

۲

می پرسم: حالت خوبه؟

می گوید: اوهوم

ـ چشات یه چیز دیگه میگه ها!

ـ با بابام بحثم شده٬ هی می کشه سپید٬ مامانمم عین خیالش نیست.

ـ همه چی درست میشه.

حرف دیگری بلد نیستم

۳

ـ فیزیک میفتم.

ـ نباید بیفتی٬ از امروز اون تایمی که تو سرویس علافیم با هم تمرین می کنیم.

تمام وقتمان به حرف زدن و درد دل کردن می گذرد٬ الحق تسکین خوبیست.

آن درس کذایی هم پاس می شود.

۴

نمی توانم سر کلاس ساکت بمانم. شیمی داریم. هی برایم سوال پیش می آید و هی دوست دارم نظرم را بگویم. دو روز است خروسک گرفته ام٬ تمام حرف ها و سوال ها را دم گوشش زمزمه می کنم و او با صدای بلند و رسا تکرارشان می کند.

این روزها سرخوشانه می خندد٬ از پدرش می گوید که ترک کرده...

۵

این بار دوم است

عددها را در کادر مربوط وارد می کنم و با استرس به صفحه ی مقابلم خیره می شوم.

خوش حالی خودم را از یاد برده و با ناراحتی دستم را روی اسمش در صفحه ی گوشی می کشم.

ـ می دونم گند زدم.

ـ هیس همین امسال میری دانشگاه حرف و بحثم نداریم.

برایش انتخاب رشته می کنم و با اینکه می دانم علاقه ای به درس و آن هم آن رشته ی نسبتا سخت ندارد به این کار اجبارش می کنم.

باید برای زندگی بجنگد و مدرکی بگیرد که ممکن است روزی به کارش می آید.

مهم نیست اگر رفتارم عین دیکتاتوریست٬ او حق در جا زدن ندارد.

۶

اینترنت گوشی را روشن می کنم.

یازده پیام از یک نفر

ـ سلام آجی هستی؟ می خواستم بگم امشب مراسم خواستگاریمه. هیچ کس نمی دونه جز خونواده هامون و تو...

ذوق می کنم و می ترسم... نکند این بار هم به زور...

۷

از هم دوریم

تمام حرف هایمان شده احوال پرسی های آبکی و قربان صدقه های صد من یه غاز

اما امشب همه چیز را از زیر زبانش می کشم.

می گوید دوستش نداشته اما حالا جانشان برای هم در می رود.

از مشکلاتشان می گوید٬ از دردسر ها٬ از سختی هایی که تحمل می کند.

اما لحنش را خوب می شناسم٬ عاشق شده... یک جوانه ی کوچک در دلش جا خوش کرده.

دختر غمگین و همیشه ناامید دیروز٬ این روز ها همه چیز را روشن تر و زیباتر می بیند.

.

.

.

چند روز دیگر عروسی اوست و من نیستم٬ این شاید اولین باری باشد که برای نبودن در یک مراسم بغض می کنم.

از هم دوریم٬ اما دلمان با هم است.

و یک حقیقت اینکه او لایق خوشبخت ترین آدم دنیا شدن است.

علت مرگ فین های تابستانه

زمستان را بیشتر از همه ی فصل ها دوست دارم٬ حتی اگر تا زانو در برف غلت بزنم و از سرما دماغم درست مثل آن توپ گرد روی بینی دلقک ها باشد و تا برف آب شد تمام زندگی ام را گل بردارد٬ باز هم این فصل عزیز است.

پاییز هم خوب است اگرچه هیچ وقت درک درستی از این فصل نداشته ام و فقط آمدن و رفتنش را در خلسه هایی در خلا(!) حس کرده ام.

بهار هم بگویی نگویی خوب است یعنی بدک نیست.

اما امان از این فصل دوم

ترکیب تاب است و ستان٬ تاب هم که از مصدر تابیدن است و از آن جایی می آید که در این زیبا فصل دلچسب٬ آفتاب پس کله هایمان را مورد عنایت قرار می دهد.

اصولا هر دعوایی دو طرف دارد٬ طرف دیگر این دعوا من هستم٬ آدمی که اصلا مریض نمی شود و اگر مریض شود با چند تا سوپ مامان پز همه چیز برایش حل می شود٬ یا آنقدر ادای سالم بودن را در می آورد که بدنش هم گول می خورد! این است که اصولا از آخرین باری که به بیمارستان یا پزشک برای درمان مراجعه کرده مدت هاست می گذرد(البته اگر چشم پزشک را فاکتور بگیریم)

پس مشکل چیست؟

بله این آدم مریض نشو که زمستان را به سخره می گیرد عادت دارد تابستان ها سرما بخورد٬ این است که یک روز تابستانی با دماغی گرفته از خواب بیدار می شود و فین فین کنان زندگی را از سر می گیرد٬آن قدر فین می کند و دماغش را بالا می کشد که جانش درحال در رفتن باشد. بعد در آخرین لحظات زندگی انگار که موضوع مهمی را فهمیده باشد دوباره زنده می شود و ققنوس وار به زندگی باز می گردد.

خب حس خوبی نیست که فردا روز وقتی علت مرگم را جویا شدند یکی با قیافه ای متاثر بگوید: تابستون سرما خورد٬ اون قدری فین فین کرد که تمام احشای شکم  به همراه قلبش از تو دماغش اومد بیرون!

همانا رمان خوب بخونید

موش ها و آدم ها اثر جان اشتاین بک نویسنده ای که برنده ی نوبل ادبیات هم شد. این رمان کوتاه باعث مشهور شدنش شد.

تلفیق ساده و جذابی از تنهایی و اندوه و رنج و ضعیف کشی

 

کروکس با شماتت گفت: شما دیوونه اید. من هزارتا آدم دیدم که اومدن تو این ده٬ بارشون رو پشتشون بوده و همین فکرم داشتن. هزاراتاشونو دیدم میان و میرن و هر کدومشونم تو خیال داشتن یه تیکه زمینن٬ هیچوقتم یکیشون اونو گیر نمیاره٬ هر کی رو می بینی یه تیکه زمین می خواد مثل بهشت. من اینجا خیلی کتاب خوندم هیچ کی بهشتو نمی بینه٬ اما فکرش تو کله ش هست. فقط تو سرشونه.

بله دیگه

۱.موقع امتحانات که میشه با خودم میگم من غلط بکنم به فکر ارشد بیفتم

مواقع بیکاری اما به این فکر می کنم که خب چرا پی اچ دی نگیرم؟

۲.آدمایی هستن که بعد از سال های سال می بینمشون به این فکر می کنم که چقدر با اون چیزی که توذهنم هست فاصله پیدا کردن و انگار چیزی در وجودم می شکنه بزرگترها پیر میشن و حالا ما جوونیم و چند وقت دیگه بچه های کوچیکی که دور و برمونن بزرگ میشن و ما پا به سن می ذاریم.

(تو بچگیام همیشه از یه مغازه ی کوچیکی خرت و پرت می خریدم که صاحبش انسان شریفی بود و هست و رفت و آمد هم داشتیم تقریبا . اون ها رفتن جای دیگه و دیروز همسر اون آقا رو دیدم و بهم گفت چقدر عوض شدی اولش نشناختمش. انگار غم بزرگی به دلم ریخت)

همانا رمان خوب بخونید

بلندی های بادگیر یا وادرینگ هایتز تنها رمان امیلی برونته است. نام داستان برگرفته از نام عمارتی است که ماجرا پیرامون شخصیت های آن اتفاق می افتد و البته کاملا مناسب.

داستانی وحشی و سرشار از اتفاقاتی که بی امان و با سرعت به مخاطب نمایانده می شود٬ عشقی سرکش و نفس گیر که گویی مرگ نیز یارای متوقف ساختنش را ندارد٬ انسانی هایی آن قدر سخت و محکم که وجود شخصیتی ملایم مانند ادگار را در میانشان عجیب می سازد و هیت کلیف ...شخصیتی که گاه نفرت انگیز است  و گاه ترحم برانگیز و در نهایت آنچه که در سراسر روایت از او باقی می ماند قهرمانی است که گویی مسخر شیطان است و تنها وجه انسانی اش را که همان عشق است فقط و فقط به کاترین می نمایاند.

زبان امیلی برونته در این رمان آن قدر گیراست که گویی سال هاست راوی را می شناسی و در هیبت آقای لاک وود  در کنار الن دین می نشینی که بازگو کند روایت عجیب این خانواده را....

 و نمی شود نگفت از آرامشی که در نهایت در پایان داستان سراغ یک یک شخصیت ها می رود ومردگان را نیز بی نصیب نمی گذارد.


پی نوشت: سعی می کنم توضیح کوتاه یا بخشی از کتاب هایی که می خونم رو اینجا بنویسم...