نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

دلخوشی ها کم نیست

روی زمین٬ زیر درخت گردو دراز کشیده بودم٬ حسابی خسته بودم و این دراز کشیدن روی زمین سفت و خشک و خاکی هم برایم لذت بخش بود٬ مادر داشت چند متر ان طرف را آب پاشی می کرد تا گرد و خاک را بخواباند و زیر لب آوازی را زمزمه می کرد ٬آفتاب سرخ غروب می کرد٬ از لا به لای برگ های درشتی که اطرافشان از گرما سوخته بود نور گرم و بی رمقی می تابید.

چشم هایم را بستم٬ همه جا سرخ بود...فکر کردم اگر قرار باشد لحظه هایی را که زندگی کرده ام به خاطر نگه دارم این یکی از همان هاست.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.