نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

ترس هم داره

فرستادنمان سالن تشریح٬ تا به حال پایمان به آن جا باز نشده بود. جسد جنین داخل الکل٬ اسکلت٬ مولاژهایی که این طرف و آن طرف چیده شده بودند. و البته یک جسد که روی تخت بود. کاری به جسد نداشتیم٬ پسرها از سر کنجکاوی به سمتش کشیده شدند تا دور از چشم استاد نگاهش کنند. دختر ها اما یا رویشان را گرفته بودند یا گوشه ای ایستاده بودند و از دور سرک می کشیدند.

چشم من را اما آن جنین های کوچک گرفته بودند بعضی به اندازه ی یک مشت بعضی بزرگتر و بعضی آن قدر کامل که انگار زنده بودند و فقط به خاطر خواب زیاد رنگشان کمی عوض شده بود.

با دقت نگاه می کردم که صدای هق هق آرام سین را شنیدم سرم را برگرداندم٬ رنگش پریده بود. نمی دانستم تا آن حد ممکن است از جسد زشت ولت و پار شده و بد رنگی که لااقل ده متر با او فاصله دارد بترسد.آرام به طرف خودم کشیدمش سرش را روی شانه ام گذاشتم و بدون هیچ حرفی و با آوایی شبیه هیش سعی کردم آرامش کنم.

نگفتم*ببین جسد که ترس نداره* * اون نمی تونه به تو آسیب بزنه* یا *گریه نداره*

سین همه ی این حرف ها را می دانست٬ خوب هم می دانست٬ احتیاجی به یادآوری نبود.

فقط آن لحظه ترسیده بود.همین

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.