نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

غافل نباشیم

اول اینکه دوستانی که تو دوران دبیرستان پیدا میشه معمولا با وفاتر و مهربون تر و در کل بهتر از دوستای دانشگاهن این رو به عینه بارها و بارها دیدم. امروز یکی از همون دوستای خوب بهم زنگ زد و من کلی شرمنده شدم از بابت اینکه همیشه اونه که حال منو می پرسه و بعد دو سال ندیدن همدیگه هنوز هم به یادمه و با محبت و مهربونه. قرار بود همدیگه رو ببینیم که گویا به خاطر شغل همسرش رفتن به یه شهر دیگه و دیدنش حالاحالاها میسر نیست.

دو اینکه معمولا آدمیزاد از کسی که ندیدتش بدش نمیاد یعنی شما هیچ دلیل منطقی ای پیدا نمی کنید که باعث بشه از آدمی که به عمرتون ندیدین و هیچ آسیبی هم بهتون نرسونده نفرت پیدا کنید. اما بنده این امر خطیر رو انجام دادم به چه صورت؟ یه عزیزی بودن که به خاطر همسایگی و  نسبت فامیلی ای که داشتیم تو بچگی زیاد به خونشون رفت و آمد می کردم اما من با این بزرگوار هیچ وقت نه همبازی بودم نه هیچ چیزی ٬ اما ایشون نزدیک یه سال قبل خانواده رو فرستادن برای امر خیر که به دلیل اینکه من تو دوران کنکور بودم و اخلاقیاتم متغیر شده بود و دنبال اندک دلیلی برای پریدن به این و اون می گشتم به خونوادشون جواب رد دادم بارها خوهران ایشون سعی کردن منو قانع کنن که ایشون شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدی هستن که تمام دوشیزگان در حسرتشون فغان سر میدن و این نکته ی مهم رو بارها از زبان های گوناگون و به طرق مختلف شنیدم اما خب اسب من یه پا داشت و داره( مرغ دوست ندارم) چرا داره؟ بله چندی پیش تمام این داستان ها و پیغام پسغام ها دوباره از سر گرفته شد و قضیه ی نه و اسب و یک پا... و بنده به این نتیجه رسیدم که چقدر از این آدمی که ندیدم متنفرم...دو هفته پیش با آی بی کلاه در مورد این عزیز حرف می زدم و گفتم که تصمیم گرفتم درباره ی این آقا جدی فکر کنم چون هیچ کس اون قدر احمق نیست که تا این حد پی منو بگیره... گذشت و چند وقت بعد آی بی کلاه پرسید چی شد؟ گفتم هیچی از وقتی من اون عهدو با خودم بستم رفتن و دیگه نگاهی گذرا به پشت سرشون هم ننداختن.

خجالتانه

یکی از بچه ها ازم خواست یه سری مطلب بنویسم٬. سر هم کردنش کار سختی نیست.

اما مشکل اینجاست که موضوعی که ازم در موردش خواسته شده چیزیه که برای خودمم دغدغه ست٬ . دغدغه از این نظر که فکر می کنم تا زمانی که خیلی خوب در موردش آگاهی نداشته باشم و خودمو در موردش کاملا روشن نکرده باشم نوشتن درباره ش کار درستی نیست و ممکن بعدها که نظرم تغییر کرد شرمنده ی خودم بشم.

حالا موندم چیکار کنم بنویسم یا نه

و اگه نه چجوری به این آدم بگم...

ترس هم داره

فرستادنمان سالن تشریح٬ تا به حال پایمان به آن جا باز نشده بود. جسد جنین داخل الکل٬ اسکلت٬ مولاژهایی که این طرف و آن طرف چیده شده بودند. و البته یک جسد که روی تخت بود. کاری به جسد نداشتیم٬ پسرها از سر کنجکاوی به سمتش کشیده شدند تا دور از چشم استاد نگاهش کنند. دختر ها اما یا رویشان را گرفته بودند یا گوشه ای ایستاده بودند و از دور سرک می کشیدند.

چشم من را اما آن جنین های کوچک گرفته بودند بعضی به اندازه ی یک مشت بعضی بزرگتر و بعضی آن قدر کامل که انگار زنده بودند و فقط به خاطر خواب زیاد رنگشان کمی عوض شده بود.

با دقت نگاه می کردم که صدای هق هق آرام سین را شنیدم سرم را برگرداندم٬ رنگش پریده بود. نمی دانستم تا آن حد ممکن است از جسد زشت ولت و پار شده و بد رنگی که لااقل ده متر با او فاصله دارد بترسد.آرام به طرف خودم کشیدمش سرش را روی شانه ام گذاشتم و بدون هیچ حرفی و با آوایی شبیه هیش سعی کردم آرامش کنم.

نگفتم*ببین جسد که ترس نداره* * اون نمی تونه به تو آسیب بزنه* یا *گریه نداره*

سین همه ی این حرف ها را می دانست٬ خوب هم می دانست٬ احتیاجی به یادآوری نبود.

فقط آن لحظه ترسیده بود.همین

دلخوشی ها کم نیست

روی زمین٬ زیر درخت گردو دراز کشیده بودم٬ حسابی خسته بودم و این دراز کشیدن روی زمین سفت و خشک و خاکی هم برایم لذت بخش بود٬ مادر داشت چند متر ان طرف را آب پاشی می کرد تا گرد و خاک را بخواباند و زیر لب آوازی را زمزمه می کرد ٬آفتاب سرخ غروب می کرد٬ از لا به لای برگ های درشتی که اطرافشان از گرما سوخته بود نور گرم و بی رمقی می تابید.

چشم هایم را بستم٬ همه جا سرخ بود...فکر کردم اگر قرار باشد لحظه هایی را که زندگی کرده ام به خاطر نگه دارم این یکی از همان هاست.

و سلام...

دوباره می نویسم

که آروم بگیرم...