نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

از سری جنون های دوستانه

نصف شهر رو با پای پیاده تو بارون گز کردیم.

نشستیم رو نیمکت و در حالی که از آسمون سیل میومد چایی و های بای خوردیم.

تمام سوراخ سنبه های بازار تره بار رو زیر و رو کردیم.

هرجا که میشد رو سرک کشیدیم.

برای اینکه یه مسیر اشتباهی رو برنگردیم سعی کردیم میانبر بزنیم ولی خب راهمون سه برابر شد.

مثل دیوونه ها به عابرای تو خیابون سلام کردیم.

تا میشد خندیدیم و خندیدیم و خندیدم و...


و آخرش مثل دو تا موش آب کشیده که پاهاشون از شدت درد زوق زوق می کرد برگشتیم.


از سری عشق های موروثی

با چه ذوقی بابا صدام زده، میگه بیا ببین.

دونه دونه شاخه ها رو جلو کشیده و گردوهای اندازه ی دونه ی اسپند رو نشونم میده:)

گاهی فکر می کنم شاید درختاش رو هم به اندازه ی بچه هاش دوست داره.

و البته گاهی اوقات یقین پیدا می کنم که "شایدی" در کار نیست.

حتما پدر درخت هاشو به اندازه ی بچه هاش دوست داره...

ای لعنت به دلی که حرف حساب سرش نمیشه.

لعنت

لعنت

سین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از سری بغض های در گلو مانده

مادربزرگ این روزها زمین گیر شده به سختی راه میره، به سختی بلند میشه و هر لحظه ش با درد و ناراحتی همراهه.

باید عمل شه ولی توان بیهوشی نداره.

دیروز بود؟ نه پریروز، خواست بلند شه دستشو گرفتم با کمک من هم نتونست سرپا شه ناله کرد و قطره ی اشکی که راهی صورتش نشد...

اون لحظه انگار کن که تکه آهن داغی سمت چپ قفسه ی سینه م بنشینه، درد کشیدم، درد کشیدم؛ برای زنی که تو هشتاد و چند سالگی هم زیباست، برای زنی که در کودکی هر وقت از چیزی می ترسیدم دامن بلندش پناهم بود، زنی که یک تنه یه زندگی رو، پنج بچه رو، باغ انگور رو، گله ای بزرگ رو می گردوند، زنی که سالها برای مردش رفیق بود، زنی که بعد از مردش هم پدرانگی کرد هم مادر بود.

تو تمام تصوراتم اون رو ایستاده می بینم، اما حالا قامتش خم شده و چی بگم از این درد؟

درد و ترس توامان

درد از حال اون، ترس از فردای خودم...

کاش مادربزرگ دوباره بدون کمری خم راه بره...

کاش بمیرم پیش از اون که نیاز به تکیه دادن به یک عصا پیدا کنم...

کاش 

کاش