مادربزرگ این روزها زمین گیر شده به سختی راه میره، به سختی بلند میشه و هر لحظه ش با درد و ناراحتی همراهه.
باید عمل شه ولی توان بیهوشی نداره.
دیروز بود؟ نه پریروز، خواست بلند شه دستشو گرفتم با کمک من هم نتونست سرپا شه ناله کرد و قطره ی اشکی که راهی صورتش نشد...
اون لحظه انگار کن که تکه آهن داغی سمت چپ قفسه ی سینه م بنشینه، درد کشیدم، درد کشیدم؛ برای زنی که تو هشتاد و چند سالگی هم زیباست، برای زنی که در کودکی هر وقت از چیزی می ترسیدم دامن بلندش پناهم بود، زنی که یک تنه یه زندگی رو، پنج بچه رو، باغ انگور رو، گله ای بزرگ رو می گردوند، زنی که سالها برای مردش رفیق بود، زنی که بعد از مردش هم پدرانگی کرد هم مادر بود.
تو تمام تصوراتم اون رو ایستاده می بینم، اما حالا قامتش خم شده و چی بگم از این درد؟
درد و ترس توامان
درد از حال اون، ترس از فردای خودم...
کاش مادربزرگ دوباره بدون کمری خم راه بره...
کاش بمیرم پیش از اون که نیاز به تکیه دادن به یک عصا پیدا کنم...
کاش
کاش
این متن این وقت شب ... بغضیمون کردیاااااا ...
پیری هم قسمتی از زندگیه دیگه
ولی خب خداکنه به جایی نرسیم که
بخوایم باعث اذیت اطرافیانمون بشیم .......
همون 75 دیگه بمیریم و خلاص
ولی من تو زندگیم از هیچی به اندازه ی پیری نمی ترسم
خدا سلامتی بده به مادربزرگتون
سلام
سفرتون هم به سلامت
حالا کجا؟
سلام
ممنون دعا کنید براش لطفا
سنندج