"بینایی" رو خوندم و بیش از پیش عاشق ساراماگو شدم.
***
واقعیتش اینه که از محیط بیمارستان متنفرم.
***
فکر حجم بی حوصلگی تابستون دیوونه م می کنه.
***
هوای بهار دیوونه ست، داشتیم تو ظل گرما می مردیم، دو دقیقه بعد بارون اومد بعد باز آفتاب شد و این سیر ادامه داشت.
روزی هم که داشتم از خونه برمی گشتم از شدت تگرگ ترسیده بودم و یه کیلومتر بعد نه تنها یه قطره بارون رو زمین نبود که شاهد گرمای مردادی هم بودیم:)
امروز "ف" رو دیدم و طبیعتا خوشحال شدم.
آخرین دیدارمون برای سه سال پیش بود.
یه چیزی بد جوری آزارم داد اونم اینکه حرفای مشترکمون اونقدر کم شده بود که مدام کلمه و موضوع و جمله و اتفاق کم میاوردم برای تعریف کردن.
باورش سخت و تلخه ولی دوری سردی میاره همراه با خودش
و هی فاصله
هی فاصله