نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

از سری نوشته های سر در گم

"بینایی" رو خوندم و بیش از پیش عاشق ساراماگو شدم.

***

واقعیتش اینه که از محیط بیمارستان متنفرم.

***

فکر حجم بی حوصلگی تابستون دیوونه م می کنه.

***

هوای بهار دیوونه ست، داشتیم تو ظل گرما می مردیم، دو دقیقه بعد بارون اومد بعد باز آفتاب شد و این سیر ادامه داشت.

روزی هم که داشتم از خونه برمی گشتم از شدت تگرگ ترسیده بودم و یه کیلومتر بعد نه تنها یه قطره بارون رو زمین نبود که شاهد گرمای مردادی هم بودیم:)

:)

امروز "ف" رو دیدم و طبیعتا خوشحال شدم.

آخرین دیدارمون برای سه سال پیش بود.

یه چیزی بد جوری آزارم داد اونم اینکه حرفای مشترکمون اونقدر کم شده بود که مدام کلمه و موضوع و جمله و اتفاق کم میاوردم برای تعریف کردن.

باورش سخت و تلخه ولی دوری سردی میاره همراه با خودش 

و هی فاصله

هی فاصله