نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

بی تو مهتاب شبی...

بار اول که دیدمش استرس نداشتم اما الان با هر بار زنگ زدنش استرس می گیرم.

نگران واکنش بابامم، یادم باشه فردا با مامان حرف بزنم.

حرف های ما هنوز ناتمام...

از سری کتاب های خوانده شده به لطف "ل" جان

کتاب های کمی هستند که به حدی به روی شما تاثیر میگذارن که تا مدت ها گوشه ای از ذهنتون رو به خودشون اختصاص بدن، و برای من خرمگس نوشته ی اتل لیلیان وینیچ از این دسته بود.

کتابی که در ابتدا ملال آور و خسته کننده به نظر می رسید از نیمه های راه چنان تاثیر گذار و هیجان آور شد که بعد از به اتمام رسیدنش انگار خلائی سراسر زندگی آدم رو فرا می گیرفت.

داستان یک مبارز ایتالیایی، از علاقه ی عمیقش به یک کشیش تا نفرت ظاهری از اون آدم، از زندگی در راحتی و آسایش تا تحمل بدترین شکنجه ها و دردهای روحی، از جنگیدنش برای درنده به نظر رسیدن تا معصومیت نهانش

بارها برگشتم و اون چند صفحه ای رو که ریوارز برای جما معشوقش درباره ی رنج هایی که در آمریکای جنوبی کشیده تعریف می کنه رو دوباره خوندم.

و تو فکر کن اون من بودم که در هیبت یک دلقک گوژپشت سر صحنه حالم بد میشد و مردم با تصور اینکه این هم بخشی از نمایشمه برام کف میزدن.

داستانی سراسر غم و اندوه و رنج

با پایانی تلخ، تلخ تر از زهر...

***

و ملت عشق، داستان آشنایی شمس و مولانا یا بهتر بگم شمس ها و مولاناها 

نوشته ی الیف شافاک


"وقتی کسی را دوست داری و از دستش میدهی تو هم همراه او نابود می شوی . مثل خانه ای که روح دارد محکوم به تنهایی می شوی. در اسارت باقی می مانی و نبود معشوقه ات را مثل یک راز در دل حبس می کنی. زخمی که نبود او بر دلت می گذارد آنچنان عمیق است که بعد از سال ها خوب نمی شود.درست در لحظه ای که فکر می کنی زخمت التیام یافته خون از آن سرازیر می شود."

از سری نکات مغفول

* با هر جور آدمی با هر رفتار و تفکری می تونم بسازم اما نمی تونم با نوجوونای تو سن بلوغ کنار بیام، تحملشون خارج از توانمه، نمی دونم شاید هم این یکی اینجوریه. امیدوارم حداقل من به این اندازه نچسب و غیر قابل تحمل نبوده باشم.

*یاد من باشد تو ترمای بعد جو نگیرتم و هفت واحد با بدترین استاد دانشکده برندارم با این استدلال که این چیزی نیست تو طول ترم می خونم خب.

* یاد من باشد، یاد شما هم باشد که رفتید کافه بستنی معجون سفارش ندید.

*بهم گفت چند تا صفت بارز داری اول اینکه خیلی با جربزه ای(؟)، رکی، عزت نفس داری و اصلا خجالتی نیستی، این آخریو رو چه حسابی میگه الله اعلم

*از قسم خوردن اصلا خوشم نمیاد، اینو دیشب فهمیدم.

*به قول دوست "ل" ما به هیچ جای نظام درمان نیستیم(بی ادبیه؟)، اگه پزشک بودی که هیچی، نبودی  بعضیا چنان ناامیدت می کنن که کلا از زندگی پشیمون میشی، با همین استدلال سه تا از دوستام رشته هاشونو که بد هم نبود ول کردن و امسال باز کنکور دادن، کاری که من بمیرمم حاضر نیستم انجام بدم

*تا اومدم گوشی بگیرم دلار چنان شلنگ تخته ای انداخت که ترجیح میدم حالا حالاها با این فکسنی سر کنم.

*دیکتاتور مصلح؟!


...

از آخرین یادداشتم مدت زیادی می گذره، برای من که به نوشتن زنده ام کمی عجیبه ، برای من که همیشه آخر جزوه هام ، یادداشت های گوشیم، چرکنویس اینجا پر از حرفه، این میل به ننوشتن کمی عجیب و شاید نگران کننده ست.

حرف ها زیادن اونقدر که نمی دونم از چی بنویسم و از کدوم بگم

وقتی مدتی حرف نمی زنی انگار وقتی حرفی هم داری زبونت الکن میشه، کلمه ها درست نمی چرخن و ساختن یه جمله ی ساده با جا به جا کردن یه کوه برابری می کنه.

زندگی داره منو تو خودش می بلعه. بلع می فهمی یعنی چی؟ مثل قصه ی شازده کوچولو، اونجا که از مار بوآیی حرف می زنه که فیلی رو بلعیده

شاید مثال بی ربطی باشه اما تنها مثالیه که به ذهنم رسید

فاطمه همیشه می گفت من واسه فهم موضوعات مختلف  مثالای خیلی خوبی می زنم ، فکر کنم آدمیزاد بزرگتر که میشه استعدادهاش بیشتر رنگ می بازن، در عوض پر میشه از شک از تردید از ترس

شک می فهمی یعنی چی؟ تردید و ترس چطور؟

وقتی کاری برام سخته، سنگینیش برای شونه هام زیادیه آخرین ترفندم میشه عقب انداختنش، اون قدر عقب میندازمش که زورم بهش برسه

حالا مجبورم تصمیم بگیرم، تصمیمی که سایه ش رو تموم زندگیم میفته.

تصمیم بزرگ می فهمی یعنی چی؟

سنگینی یه تصمیم بزرگ چی؟

مثل اونجایی که اسکارلت اوهارا تصمیم می گیره به تارا برگرده.

فاطمه همیشه می گفت من مثالای خوبی می زنم

گفتم اینو؟

گفتم که دلم آرامش میخواد؟ گفتم از تکرار و عادت بیزارم؟

گفتم که نمیشه اینا رو با هم جمع کرد؟

گفتم که یوقتایی جمع اضداد میشم؟

جمع اضداد می فهمی یعنی چی؟

مثل...