نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

و خواب ها از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند

می شینم رو نیمکت سوم کلاس

- مائده بهش نگفتی بیاد؟ جا موند که، ده روز دیگه هم که امتحانتونه

- چرا خانوم گفتم، ولی شوهر آبجیشو گرفتن بعد رفتن دنبال اون نتونست بیاد.

متعجب از اینکه دستگیر شدن شوهر خواهر چه ربطی به این دختر دوازده ساله داره به مائده زل می زنم. شروع می کنه به توضیح دادن چیزایی درباره ی دزدی ماشین و تصادف که سر ازشون درنمیارم، وقتی دهنش گرم میشه دیگه نمیشه جلوشو گرفت.

کلافه می پرم وسط حرفش:

- هفته ی بعد چی؟ هفته ی بعد میاد؟ می تونی به خونه شون زنگ بزنی؟ به مامانش بگو همینجور پیش بره میفته ها

+ خانوم مامانش فکر نکنم بذاره بیاد اصلا، دو تا داداش دوقلوی کوچیک داره، تو زندان به دنیا اومدن، یعنی مامانش زندان بوده، قرار شده اینا که یه کم بزرگ شدن باز برگرده همونجا، شیش سال از حبسش مونده هنوز.

ناباور نگاهش می کنم، حس آدمیو دارم که از ارتفاع پرت شده...


تابستانانه

برای من که دانشم درباره ی فلسفه در کلمه ی "هیچ" خلاصه میشد دنیای سوفی فرصت خوبی بود تا آگاهی اندکی درباره ی تاریخ فلسفه به دست بیارم، دنیای سوفی نوشته ی یوستین گردر در هر سنی که باشید شما رو به دنیایی جادویی وارد می کنه تا در کنار یک دختر و استاد فیلسوفش چیزهای تازه یاد بگیرید، با سیر تفکرات انسان ها از دوره ی آفرینش اساطیر تا زمان حال آشنا بشید، دغدغه های اصلی مردم هر عصر رو بشناسید و به طرح و جواب سوال های بنیادین بشر بپردازید و در ضمن همه ی اینا با فلاسفه ی اعصار مختلف آشنایی کسب کنید از سقراط و دموکریت تا سارتر و فروید...

***

دو سه سال پیش حسابی شریعتی خوان بودم، قلم دلنشین به همراه نگاه تازه ش به دین و انسان برام جذاب بود، بهم اجازه میداد فارغ از تعصب و جمود فکری به مقولات این چنینی فکر کنم. به یاد اون ایام و شاید هم به تحریک کتاب قبلی ای که معرفی کردم تصمیم گرفتم چندتا از کتاب های دکتر شریعتی رو که قبلا گرفته بودم و نخونده رها کرده بودم مطالعه کنم.

دوتای اولی بازگشت به خویشتن و علی حقیقتی بر گونه ی اساطیر:

انسان نیاز به بودن پرومته دارد. اما پرومته نیست. می سازیم و همین ساخته شده ی دست خودمان را می پرستیم و دوستش داریم و به آن می اندیشیم و در ما احساس ایجاد می کند و در ما آن نیاز دائما تشنگی مان را تا حدی تخفیف می دهد.


*پرومته رب النوعی که برای رهایی انسان از رنج آتش را از از سرزمین خدایان میدزد و به زمین میاورد و به تاوان این کار در بند می شود تا کرکسی همواره جگر او را بخورد.

***

نفرت احساس خوبیه، گرمه، محکمه، مطمئنه، درست بر عکس عشق. در نفرت آدم شک و تردید به دلش راه نمیده. هرگز. من هیچ احساسی به وفاداری نفرت ندیدم. تنها احساسیه که به آدم خیانت نمی کنه.


آدم خوب و بد وجود نداره فقط اعمال بد و خوب وجود داره و در بینشون مخلوقاتی که وول میخورن...


دومین نمایشنامه ای که از اریک امانوئل اشمیت می خوندم با عنوان "عشق لرزه" فارغ از نگاه ادبی، اشمیت خیلی روان شناسانه روابط بین آدم ها رو ترسیم می کنه.

***

حالم؟! به نسبت قبل بهتر 

از سری پست های بی عنوان

تنها دلخوشی این روزهام؟

دو روز در هفته و هر بار سه ساعت میرم به چند تا دختربچه ی کلاس پنجمی که ریاضی شون رو افتادن درس میدم، بی مزد و منت

همیشه از معلم بودن بدم میومد، به نظرم خسته کننده بود. اما الان؟

وقتی می بینم چیزی رو یاد گرفتن مثل اون حیوان نجیب(نه نه خودش نه، بغل دستیش) آره خلاصه مثل اون ذوق می کنم.

امیدوارم کمکی براشون باشم، اما قبل از اون ها به من کمک میشه که ذهنم کمی خالی شه، که حسای خوب به سمتم هجوم بیارن، که بفهمم مفید بودن چه حس دلچسبیه، برای چند ساعت نگرانیم این باشه که یعنی زهرا فهمید عدد مرکب یعنی چی؟ مریم کامل یاد گرفت اعداد کسری رو روی محور نشون بده؟ فارغ از اینکه اون بیرون چی میگذره، دلار چنده و برجام چیه و ته زندگیم به کجا میرسه و فلانی در موردم چی فکر می کنه و تا کی قراره بی آبی تحمل کنیم و ابگوشت هم مگه شد غذا و جواب کنکور الف چی شد و من که هیچی نمی خورم چرا لاغر نمیشم و گرفتاری عمو به کجا رسید و چرا این خستگی و ناامیدی دست از سرم برنمیداره و چه و چه و چه...

برای همون چند ساعت زندگی من خلاصه میشه تو اون کلاس کوچیک و همون چندتا بچه که لابد هر از گاهی با خودشون میگن این یارو هم یه کم خل میزنه ها

اون ها گذشته ی من هستن، من هم جای اون ها بودم پشت همون میز و نیمکت ها نشستم و دقیقا تو همون کلاس به همون تخته زل زدم و فکر کردم مگه ممکنه درسی بی خود تر از ریاضی باشه...


پی نوشت یک: من آدم بی خیالی ام؟

پی نوشت دو: امشب بابا یهو بغلم کرد، شخصیت سرد و جدیش کمتر اجازه ی این کارو میده بیشتر دوست داره با رفتارش دوست داشتنش رو نشون بده، همون چند ثانیه ای که سرم رو سینش بود اشکم گوله گوله می ریخت، کاش می دونستی من این آغوشو بیشتر و همیشه تر میخوام...

پی نوشت سه: خدایا هوامو داشته باش.

...

چند روز پیش بود که مامان می گفت باید ببینیش موهاش چقدر بلند شده، دو هفته پیش بود می خواستم ناخناشو لاک صورتی بزنم، چند ماه پیش بود فرت و فرت ازش عکس می گرفتم.

حالا؟ دیگه نیست. تموم

از در و دیوار غم و غصه میباره، کم آوردم، حالم چند کیلومتر اون طرف تر از داغونه...

از سری پست های واقعا نومیدانه


***

بالاخره موفق شدم بوف کور رو تموم کنم، این چهارمین بار بود که شروعش می کردم و هر بار در یک جای داستان متوقف میشدم. روایتی خواب و بیدار گونه از صادق هدایت، داستانی پر از جنون دلچسب و گاهی وهم ناک، تحمل تمام حس های داستان بعضی وقت ها از توان آدم خارج میشد.

در هر صورت این کتاب دیوانه به پایان رسید.

***

این بیت بهترین توصیفه شاید برای من:


من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش


***

نمی دونم چی داره به سر جامعه میاد.

هر روز آینده و آرزوهام رو بر باد رفته تر می بینم.

نسل ما داره جوونیش رو در ترسناک ترین روزها می گذرونه، به چه چیزی میشه امید بست؟ هیچ

کم پیش میاد چیزی رو چند جا یادداشت کنم، اینو تو دفترچه یادداشتمم نوشتم و اینجا هم، چون برام غریبه ست.

تو گروه دوستام خیلی جدی گفتم: بی شرفم اگه یه روز بتونم از اینجا برم ولی نرم.

و چند روزه ذهنم گیر همین یه جمله ست...

***

باهاش سلام علیک می کنم

روشو می کنه اونور میگه: سلام خواهر

کاش نمی دونستم چه کثافتی هستی، کاش...