نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

و خواب ها از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند

می شینم رو نیمکت سوم کلاس

- مائده بهش نگفتی بیاد؟ جا موند که، ده روز دیگه هم که امتحانتونه

- چرا خانوم گفتم، ولی شوهر آبجیشو گرفتن بعد رفتن دنبال اون نتونست بیاد.

متعجب از اینکه دستگیر شدن شوهر خواهر چه ربطی به این دختر دوازده ساله داره به مائده زل می زنم. شروع می کنه به توضیح دادن چیزایی درباره ی دزدی ماشین و تصادف که سر ازشون درنمیارم، وقتی دهنش گرم میشه دیگه نمیشه جلوشو گرفت.

کلافه می پرم وسط حرفش:

- هفته ی بعد چی؟ هفته ی بعد میاد؟ می تونی به خونه شون زنگ بزنی؟ به مامانش بگو همینجور پیش بره میفته ها

+ خانوم مامانش فکر نکنم بذاره بیاد اصلا، دو تا داداش دوقلوی کوچیک داره، تو زندان به دنیا اومدن، یعنی مامانش زندان بوده، قرار شده اینا که یه کم بزرگ شدن باز برگرده همونجا، شیش سال از حبسش مونده هنوز.

ناباور نگاهش می کنم، حس آدمیو دارم که از ارتفاع پرت شده...


نظرات 1 + ارسال نظر
یک زن سه‌شنبه 30 مرداد 1397 ساعت 23:32 http://Www.paeezaan.blogsky.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.