نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

بی عنوان

مارگارت میچل تو یه جایی از بر باد رفته عمیق ترین حسی که تجربه کردم رو این طور به تصویر می کشه:
اسکارلت اوهارای خسته و مایوس از آتلانتای جنگ زده داره به سمت مزرعه ی پدری برمیگرده، با زنی مریض و ضعیف و بچه ش ، یک سگ، پسربچه ی کوچیکش و یه قاطر.
هر لحظه احتمال میدی که طاقتش به آخر برسه و از شدت ضعف و خستگی بیفته، اما مسئولیت اون هایی که کنارشن و دست بر قضا چندان دل خوشی هم ازشون نداره به علاوه ی امید به در آغوش گرفتن پدر و مادر و دوباره دیدن تارا و مزرعه های بی انتهاش اون رو سر پا نگه میداره. هر طور که هست می رسه اما همه چیز رو نابود شده و سوخته و ویرانه می بینه، مادرش رو از دست داده و پدرش مجنون و دیوانه شده، هیچ چیزی مثل رویایی که ساخته نیست و تباهی رو به چشم می بینه.
من تمام عمر اسکارلت اوهارایی بودم که در راه تاراست و به خودش امید واهی میده.

لعنت نامه

لعنت به تمام مراحل گواهینامه گرفتن:/


لعنت به غذای سلف و کیفیت فاجعه‌ش:/


و از همه مهم تر لعنت به گیم آو ترونزی که تهش عزیزانم سرسی و جیمی بمیرن:/

من

حالم خوبه، نه عالی، نه راضی، ولی خوبم

دنیای آرومم بهم برگشته، و خوبم، خوبم، خوبم

شاعرکشی

چقدر باید در این یک دومتر جا ماند تا تحلیل جسم حد زبان را رعایت کند؟

چطور یک استاد راهنمای بی نمک باشیم؟!

میگه تاریخ تمدن اسلامی برداشتید؟ پس تاریخ تمدن ویل دورانت چی؟ ها ها ها


پی نوشت: منم نامردی نکردم، سر کلاس وقتی پرسید هسته از چی تشکیل شده؟ بلند و رسا گفتم ذرات هسته ای استاد:)