نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

:)

امروز "ف" رو دیدم و طبیعتا خوشحال شدم.

آخرین دیدارمون برای سه سال پیش بود.

یه چیزی بد جوری آزارم داد اونم اینکه حرفای مشترکمون اونقدر کم شده بود که مدام کلمه و موضوع و جمله و اتفاق کم میاوردم برای تعریف کردن.

باورش سخت و تلخه ولی دوری سردی میاره همراه با خودش 

و هی فاصله

هی فاصله


از سری جنون های دوستانه

نصف شهر رو با پای پیاده تو بارون گز کردیم.

نشستیم رو نیمکت و در حالی که از آسمون سیل میومد چایی و های بای خوردیم.

تمام سوراخ سنبه های بازار تره بار رو زیر و رو کردیم.

هرجا که میشد رو سرک کشیدیم.

برای اینکه یه مسیر اشتباهی رو برنگردیم سعی کردیم میانبر بزنیم ولی خب راهمون سه برابر شد.

مثل دیوونه ها به عابرای تو خیابون سلام کردیم.

تا میشد خندیدیم و خندیدیم و خندیدم و...


و آخرش مثل دو تا موش آب کشیده که پاهاشون از شدت درد زوق زوق می کرد برگشتیم.


از سری عشق های موروثی

با چه ذوقی بابا صدام زده، میگه بیا ببین.

دونه دونه شاخه ها رو جلو کشیده و گردوهای اندازه ی دونه ی اسپند رو نشونم میده:)

گاهی فکر می کنم شاید درختاش رو هم به اندازه ی بچه هاش دوست داره.

و البته گاهی اوقات یقین پیدا می کنم که "شایدی" در کار نیست.

حتما پدر درخت هاشو به اندازه ی بچه هاش دوست داره...

ای لعنت به دلی که حرف حساب سرش نمیشه.

لعنت

لعنت

سین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.