نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

چند سکانس از زندگی

"ل" می پرسه: شده تا حالا ناراحت و ناراضی باشی ولی کاری ازت برنیاد؟ که بخوای جیغ بکشی ولی نتونی؟

میگم: جیغ نه، ولی شده اونقدر دندونامو به هم سابیدم که فکم درد گرفته.

نسل ما چرا همچین شد پس؟

به قول چهرازی قیافمون شبیه پدر زن ونگوگ شده، دستان زیر چانه با کلاه و نگاه غم آلود...

****

بابا داره کارای بیمه شو می کنه، میگه: من پیر شم تو هوامو داری؟

دخترم دیگه، دلم بند دلشه

میگم: پیر چی آخه بابا؟ هر کی از من سن تو رو می پرسه به بیشتر از سی گفتن زبونم نمی چرخه.

می خنده، حالم خوش میشه.

آروم میگه: تو که به دنیا اومدی سی سالم بود.

***

مهدیه سر کلاس با صدای بلند می خنده، می زنم به تخته، این بار چندمه که کلاسو به هم می ریزه، عصبی برمی گردم طرفش

خب چرا نمیگی همه مون بخندیم؟

لحنم تند و گزنده ست.

تو خودش فرو میره و ساکت میشه؛ میخوام درسو ادامه بدم، دلم طاقت ناراحتیشو نمیاره، بر میگردم رو بهشون، تکیه میدم به تخته و یه خاطره ی بیخود تعریف می کنم، تهش میگم: خنده خوبه بچه ها اصلا بیاین پنج دقیقه بخندیم فقط، همشون می خندن، مهدیه میگه خانوم ده دقیقه ش کنید.

خوبه که معلم نشدم، با این ابهت مثال زدنی.

***

وسط دو تا دهه هشتادی نشستم.

این میگه از خسرو شکیبایی بدم میاد صداشم خیلی مسخره ست.

اون یکی میگه شهاب حسینی هم خیلی بیخوده.

اون یکی که میگم؛ چهارده سالشه، تو این چهارده سال هم وقت کرده بزرگ شه، هم وقت کرده عاشق شه، هم وقت کرده شکست بخوره، هم وقت کرده کلی عکس از اشک گوشه ی چشمش و خط خطیای رو دستش بگیره.

چهارده سالگیمو درست درمون یادم نیست، فقط یادمه از هر چیز کوچیکی شگفت زده میشدم، دنیا برام تازه و عجیب و قشنگ بود، عاشق آسمون و ستاره ها، سر به هوا، ز غوغای جهان فارغ، عشق؟ چه می دونم

***

عادت به خوردن صبحونه ندارم، می دونم بده ولی از وقتی یادمه نمی تونم، مگه اینکه یکی کنارم باشه که سر ذوق بیام یا بیرون کاری داشته باشم که از سر ناچاری لقمه بگیرم؛ این شاید دو یا سومین صبحونه ایه که تو این دو ماهی که خونه ام می خورم، لقمه اولو می گیرم و یهو می لرزم؛ میگم: سرده

مامان شاکی نگام می کنه: باز سردمه سردمه هات شروع شد و شروع به غر زدنای مادرونه می کنه.

سرخوش و با خنده میگم: سرده خب.

خیلی زیاد سرمایی ام، اما با این حال دستام همیشه ی خدا گرمه، هوای سرد سر کیفم میاره، از گرما بیزارم با اینکه سرمایی ام، و این سردی سر صبح برای من یعنی حال خوش...

به به و از این حرفا:)

ان کنت اعز علیک فخذ بیدی

فانا مفتون من راسی حتی قدمی

الموج الازرق فی عینیک ینادینی نحو الاعمق 

و انا ما عندی تجربه فی الحب و لا عندی زورق

انی اتنفس تحت الماء

انی اغرق، اغرق،اغرق


خیلی زیاد معتقدم که شعرها وقتی ترجمه میشن تا حدود زیادی داشته هاشون رو از دست میدن؛ در هر صورت خوردم به شعری از نزار قبانی عاشقانه سرای عرب و با عربی دست و پا شکسته ای که به زور تو مغزمون فرو کرده بودن کم و بیش از پسش براومدم و غرق زیباییش شدم و البته دلداده ی اشعار عربی:)

و معنی؟


اگر برایت عزیزم دستم را بگیر

من سراپا شیدایم

موج آبی چشمانت مرا به اعماق فرا می خوانند

و من تجربه ای در عشق ندارم، قایقی هم ندارم

من زیر آب نفس می کشم

من غرق می شوم

غرق می شوم

غرق می شوم


من در روزهای اخیر

الف نوشت: کارم این روزها شده دلداری دادن، همین ترکیب دو کلمه ای و تمام، هر روز حداقل به یک نفر باید دلداری بدم و ته حرف هام برسه به جمله ی کلیشه ای "همه چیز درست میشه" جمله ی سراسر بلاهتی که می دونم غلطه، که اگه بنا به درست شدن هم باشه هیچ وقت همه چیز درست نخواهد شد؛ اما وقتی کسی باهات درد دل می کنه باید یه جور بالاخره بهش امیدواری بدی هرچند یقین داشته باشی حرف هات یه مشت مزخرف بی سر و تهه.


ب نوشت: دیگه نمی دونم از زندگی چی میخوام، خواسته هام زیاد ولی پراکنده اند و البته دور، خیلی دور... 


جیم نوشت: غالب چیزهای تراژیک، وقتی ازشون عبور می کنی کمدی به نظر میرسن.


دال نوشت: وسایلم رو مرتب می کردم، رسیدم به پوشه ای با برگ های کاهی و باطله که روی هر کدوم چیزهایی نوشته بودم، اونقدر پرت و پراکنده هستن که نه میشه نگهشون داشت، نه دلم میاد دور بریزمشون، هر کدوم یادگار حال اون لحظه ام هستن، تو یکی سعی کرده بودم مطلب طنزی درباره ی دانشکده بنویسم؛ گویا موفق بودم چون دوباره که می خوندمش واقعا می خندیدم، چه حوصله ای داشتم.


از سری حرف های الکی

وقت هایی که کمتر می نویسم یعنی حالم بهتره، یعنی تو مغزم جنگ راه ننداختم و ننشستم به کشتن خودم آنگونه فجیع که هیچ کس برنخاست و از این حرف ها.

و خواب ها از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند

می شینم رو نیمکت سوم کلاس

- مائده بهش نگفتی بیاد؟ جا موند که، ده روز دیگه هم که امتحانتونه

- چرا خانوم گفتم، ولی شوهر آبجیشو گرفتن بعد رفتن دنبال اون نتونست بیاد.

متعجب از اینکه دستگیر شدن شوهر خواهر چه ربطی به این دختر دوازده ساله داره به مائده زل می زنم. شروع می کنه به توضیح دادن چیزایی درباره ی دزدی ماشین و تصادف که سر ازشون درنمیارم، وقتی دهنش گرم میشه دیگه نمیشه جلوشو گرفت.

کلافه می پرم وسط حرفش:

- هفته ی بعد چی؟ هفته ی بعد میاد؟ می تونی به خونه شون زنگ بزنی؟ به مامانش بگو همینجور پیش بره میفته ها

+ خانوم مامانش فکر نکنم بذاره بیاد اصلا، دو تا داداش دوقلوی کوچیک داره، تو زندان به دنیا اومدن، یعنی مامانش زندان بوده، قرار شده اینا که یه کم بزرگ شدن باز برگرده همونجا، شیش سال از حبسش مونده هنوز.

ناباور نگاهش می کنم، حس آدمیو دارم که از ارتفاع پرت شده...