نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

:)

هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز تو یه فضای نیمه سورئالِ شبیه به داستان های ساراماگو زندگی کنم.

از سری پست های سال نو

هیچ نوشته ای به موندگاری وبلاگ نیست

اینو می دونم اما اصراری بر نوشتن بدیهیات ندارم.

۹۸ سال عجیبی بود.

سالی که ایمان نصفه نیمه ی من رنگ باخت.

سالی که چند ماهی سر کار رفتم

سالی که صبح تو بیمارستان وقتی دروغ شنیدم از تلوزیون حس تنفر و آشفتگی بهم دست داد

سالی که وسط میدون گارد ویژه دیدم و چشمام چاهار تا شد.

سالی که یه ویروس همه ی دنیا رو مسخره ی خودش کرد.

سالی که عجیب بود

خیلی عجیب

و حالا سلام بر ۹۹ 

سالی که امیدوارم خوب باشه، درسم تموم صه، شاغل شم، عاشق شم.

انتظاراتم همینه

جناب طوسی

دقت کردم اکثر لباس های بیرونی ای که تو این یه سال خریدم ناخودآگاه طوسی بودن، از شال و کفش بگیر تا بافت و مانتو
دیشب تو خواب یه لباس خریده بودم و وقتی اومده بودم خونه یادم افتاده بود که اینم طوسیه، های های تو خواب گریه می کردم که من دیگه این رنگو نمیخوام.
اینه اوضاع خواب های ما

پ چرا همچین؟

اولین روز کار دانشجوییم 

مربوط به رشته‌م

ساعتی سه و هفتصد و پنجاه

یه شیفت لانگ

و تو کل ماه سه تا شیفت=)))

پایان

مادربزرگم فوت کرد، و من اونی بودم که بارها و بارها گفتم کاش بمیره، تو اتوبوس مامانم زنگ زد و بهم گفت و اولین حسم چی بود؟ نفرت از خودم بابت اینکه آرزوی مرگشو کرده بودم، زجر می کشید برای مدت های طول انی، و مادر من هم که نگهداری از پیرزن به گردنش افتاده بود بیشتر، جو ملتهب و عذاب آوری داشت خونه، حالا فکر می کنم ناراحتم؟ برای خاطراتی که جزوی ازش بود بله، و برای مرگش؟ واقعا نه، کاش من اینقدر عمر نکنم، اینقدر که خودم هر روز دعا کنم بمیرم، که همه ی دور و وریام هم راضی باشن به مرگم

فردا میرم خونه تا لباس سیاه به تن بکشم.