سنش شاید فقط چند سالی از صد کمتر بود.
صورتش پر از چین و چروک بود،یه عصا داشت که از جزیی از وجودش شده بود.
میدونی بعضی چیزا وقتی جزیی از وجود آدم میشن دیگه جدا کردنی نیستن میشن بخشی از خودت،یه عینک ، یه عصا،یه گلدون شمعدونی ، یه اخم نرم ،یه خنده ی شیرین، یه مهربونی ناب...
داشتم میگفتم...می گفت دندون مصنوعی نداره، می گفت تا حالا قرص و دوا نخورده، می گفت دکترا حال آدمو خوب نمیکنن فقط درد رو پنهون می کنن.
چیز زیادی ازش تو ذهنم نیست.فقط یادمه همیشه تو جیبش شوکولات داشت،یادمه قشنگ می خندید، یادمه مهربون بود ، یادمه همه رو دخترم و پسرم خطاب می کرد، یادمه قدش خمیده بود،یادمه بوی زندگی می داد، یادمه همه دوسش داشتن، یادمه اونقدر لاغر بود که میتونستی استخونای دستشو تشخیص بدی، یادمه همیشه قصه می گفت ، یادمه یه تسبیح کهنه داشت ، یادمه خیلی پیر نبود...
گفتم که ...چیز زیادی ازش یادم نیست.
چطور؟
یعنی قبل از ب دنیا اومدنت فوت کردن؟
خدا رحمتشون کنه
شما بهم امید میدی و اونیکه پدربزرگش کنارشه باعث غبطه خوردنم میشه
دنیاست دیگه
آره خیلی قبل تر
دنیاست دیگه
متنای وبلاگت خیلی قشنگن


میشه ازت خواهش کنم به وبلاگ منم یه سر بزنی و اگرم شد یه پیام تبریک واسه تولد عشقم بدی عایاااااااااا ؟؟؟؟
اگرم بشه که منو بلینکی تا بتونم زودتر پیاما رو جم کنم لطف میکنی قشنگم
اما من همه رو یادمه



وقتی که بهم قصه میگفت
وقتی با مهربونیاش همه ی غم های دنیا رو ازم دور میکرد
وقتی که حاضر نمیشد کوچکترین ناراحتی واسه من پیش بایدش
اما حیف که الان نیست ...........
"ای کاش اونایی که دارن قدرشو بدوونن "
زنده ها را دریاب...
خیلی خیلی خیلی زیبا بود
و چ موضوع مرتبطی شد با من
عصر یاد پدربزرگم ک تابستون از دستش دادم افتاده بودم خیلی دلتنگ بودم
این منو یاد اون انداخت...
راستی؛اون پستو خودم نوشتم یعنی حرف خودمه که با لهجه اقای همساده نوشتم
البته خودمم همون لهجه رو دارما!
"باید" خوشحال باشی
تو پدربزرگ داشتی
یه تصور ازش تو ذهنت هست
احتمالا کلی خاطره ی خوب باهاش داری
خوشحال باش چون همچین آدمی تو زندگیت بوده
من هیچ وقت پدربزرگامو ندیدم