...همیشه در ذهن خودم چند بچه ی کوچک را مجسم می کنم که در دشت مشغول بازی هستند، هیچ آدم بزرگی هم جز خودم اون دور و بر نیست. منم لبه ی یه پرتگاه خیلی بلند ایستادم. کارم هم گرفتن بچه هایی است که به سمت پرتگاه می آیند.منظورم اینه که اگه بدوند به سمت پرتگاه و حواسشون پرت باشه، من اون ها رو از افتادن نجات میدم. در طول روز، کل کاری که انجام می دادم همین بود. می شدم یه نگهبان در دشت. شاید مسخره به نظر برسه، ولی واقعا نگهبانی رو دوست دارم.
ناطور دشت_ سلینجر
گل: