-خاموش؟!
-هوم؟
-هو م و زهرمار درست جواب بده.
-ها؟
- نخیر تو آدم بشو نیستی.
-از آدما خوشم نمیاد.
- بی خیال گوشت با منه؟
_هوم.
_ببین من خسته شدم.
-از چی؟
-از زندگی از تکرار از اینکه همه چی یکنواخته هر کی دیگه هم جای من بود خسته میشد.
-نه هرکی.
-یعنی چی؟
-زمین چهار و نیم میلیارد ساله داره دور خورشید می چرخه ولی خسته نشده.
-ببین دفعه ی بعد خواستم ازت مشورت بگیرم یادم بنداز که دیگه وقتمو تلف نکنم اوکی؟
-حتما
+از فریب بهار می ترسم که زاده ی تب زمستانم
از هجوم عقل می ترسم که وارث درد مستانم
"خاموش"