نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

از سری یادداشت های جا مانده

یه مدتی هم یه بزرگواری روزی پنجاه تا پیام میداد و ده سری زنگ میزد که شیوا تو رو خدا جوابمو بده و فلان و بهمان باورش هم نمیشد که من شیوا نیستم.

یه سری واسش نوشتم به خدا اشتباه گرفتین، بعد اشتباهی با اون یکی خطم فرستادم، هیچی دیگه از اون به بعد هر پیامی رو دوبار واسم میفرستاد:/

***

مجری برنامه میگفت بینندگان جان ممنون که شبکه ی محترم چهار را برای تماشا انتخاب کردید.

من هیچ،من بازم هیچ*-*

***

یه امتحان تقریبا سخت دادیم، بعد امتحان به استاد میگم لطفا دست بالا تصحیح کنید نمره مون بهتر شه، چهارتا برگه کشیده بیرون سوال اولو نشونم داده میگه آخه ببین اینا چی نوشتن. کاملا حق دادم بهش اگه همه مونو بندازه.


در16سالگی بخوانیدش نه 20سالگی

...همیشه در ذهن خودم چند بچه ی کوچک را مجسم می کنم که در دشت مشغول بازی هستند، هیچ آدم بزرگی هم جز خودم اون دور و بر نیست. منم لبه ی یه پرتگاه خیلی بلند ایستادم. کارم هم گرفتن بچه هایی است که به سمت پرتگاه می آیند.منظورم اینه که اگه بدوند به سمت پرتگاه و حواسشون پرت باشه، من اون ها رو از افتادن نجات میدم. در طول روز، کل کاری که انجام می دادم همین بود. می شدم یه نگهبان در دشت. شاید مسخره به نظر برسه، ولی واقعا نگهبانی رو دوست دارم.


ناطور دشت_ سلینجر

قال سپیدار

بدبختانه آدم هایی که فکر می کنند از همه بهترند از همه بدترند.