نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

بی عنوان

مارگارت میچل تو یه جایی از بر باد رفته عمیق ترین حسی که تجربه کردم رو این طور به تصویر می کشه:
اسکارلت اوهارای خسته و مایوس از آتلانتای جنگ زده داره به سمت مزرعه ی پدری برمیگرده، با زنی مریض و ضعیف و بچه ش ، یک سگ، پسربچه ی کوچیکش و یه قاطر.
هر لحظه احتمال میدی که طاقتش به آخر برسه و از شدت ضعف و خستگی بیفته، اما مسئولیت اون هایی که کنارشن و دست بر قضا چندان دل خوشی هم ازشون نداره به علاوه ی امید به در آغوش گرفتن پدر و مادر و دوباره دیدن تارا و مزرعه های بی انتهاش اون رو سر پا نگه میداره. هر طور که هست می رسه اما همه چیز رو نابود شده و سوخته و ویرانه می بینه، مادرش رو از دست داده و پدرش مجنون و دیوانه شده، هیچ چیزی مثل رویایی که ساخته نیست و تباهی رو به چشم می بینه.
من تمام عمر اسکارلت اوهارایی بودم که در راه تاراست و به خودش امید واهی میده.

لعنت نامه

لعنت به تمام مراحل گواهینامه گرفتن:/


لعنت به غذای سلف و کیفیت فاجعه‌ش:/


و از همه مهم تر لعنت به گیم آو ترونزی که تهش عزیزانم سرسی و جیمی بمیرن:/