نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

پایان

مادربزرگم فوت کرد، و من اونی بودم که بارها و بارها گفتم کاش بمیره، تو اتوبوس مامانم زنگ زد و بهم گفت و اولین حسم چی بود؟ نفرت از خودم بابت اینکه آرزوی مرگشو کرده بودم، زجر می کشید برای مدت های طول انی، و مادر من هم که نگهداری از پیرزن به گردنش افتاده بود بیشتر، جو ملتهب و عذاب آوری داشت خونه، حالا فکر می کنم ناراحتم؟ برای خاطراتی که جزوی ازش بود بله، و برای مرگش؟ واقعا نه، کاش من اینقدر عمر نکنم، اینقدر که خودم هر روز دعا کنم بمیرم، که همه ی دور و وریام هم راضی باشن به مرگم

فردا میرم خونه تا لباس سیاه به تن بکشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.