نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

پدرانه

یه شب تلوزیون خراب بود .

اینترنت نداشتم.

حوصله ی فیلم دیدن و آهنگ و کتاب هم نبود.

تو همون یه شب اندازه ی یه ماه بابا برام حرف زد.

از بچگیش گفت از زندگی گفت وقتی دید من با علاقه گوش میدم ادامه داد ادامه داد با لبخند با شوق...

و همون یه شب من اندازه ی یه سال زندگی کردم، خاطره ساختم، تجربه به دست آوردم و دلخوش شدم.

دانشجویی:)

دانشگاه رو هم دوست دارم هم دوست ندارم.

امروز برای دو تا کلاس که سر جمع دو ونیم ساعت نمیشد شیش ساعت تموم علاف چرخیدیم.

آی بی کلاه هم به پای من مجبوره تایم بین کلاسا رو تو نمازخونه سر کنه.

حوصله ی هیچ کدومو ندارم.

بیمارستان برام جذاب تره

ده برابر اون چیزی که تو کلاس میخوان به زور تو مخت کنن به راحتی و با اشتیاق به صورت عملی یاد می گیری.

خوابگاه اوضاعش بهتره چون عملا یه ریز صدای قهقه مون بلنده فقط این ترمکا یه جورین.

می دونم خودمونم ترمک بودیم ولی اینا دیگه خیلی یه جورین.

دلم  هم بنا به دلایل نامعلومی گرفته.

از سری یادداشت های جامانده

آقای راننده مسافر گیرش نیومد با یه نفر کمتر راه افتاد یه جوری داره رانندگی می کنه که بعید نیست این آخرین کلماتی باشه که تایپ می کنم.

بعد تر نوشت: یه مسافر بین راهی بهمون اضافه شد احتمالا زنده بمونیم.

در خانه چه میگذرد؟

+ چه اتفاقی برای دخترتون افتاده؟!

- کاندومای پاش کش اومده:))


وقتی مادر بزرگوارم تاندون و کاندوم رو قاطی میکنه.

***

خاله ی بزرگم از قول پدرش یعنی پدر بزرگم نقل می کرد که:
به پسری دختر بدید که روی سر و شونه ش یه وجب خاک نشسته باشه نه اونی که یه کیلو روغن رو سرشه!

اولی خاک داره همه چیز هم به دست میاره دومی اما تمام داراییش همون روغنه

مرحوم نظرات و تفکرات جالبی داشته گویا. متاسفانه موفق به درک محضرش نشدم و تمام تصورم ازش همون سنگ قبره:(

***

چه فعل و انفعالاتی ممکنه در مغز یک دختر بچه ی سه ساله رخ بده که داد بزنه: ربانی خانوم چطوره؟!

در جریان باشید که ربانی(روانی) خانوم منم.

پاییز من عزیز غم انگیز برگ ریز

غروب پاییز باشه و تازه یه داستان با یه پایان غم انگیز رو تموم کرده باشی...

هوا نیمه تاریک و سوز سرما

فروغ بخونی با اون شعر پر از درد قیصر

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

آدم چه جوری به دلش حالی کنه امروزم مثل دیروزه؟





+ولی خودمونیم این درد پوستی امونمو بریده دیگه. خوب شو لعنتی:)