نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

شرحی نیست

من می ترسم

از آأمایی که بی هیچ ترسی  به بد بودن خودشون افتخار می کنن

اونایی که بی هیچ ناراحتی ای از خیانت میگن

از افرادی که چیزی به اسم عذاب وجدان یا انسانیت یا هر چیز شبیه اینا تو وجودشون نیست

آدما خطرناکن حتی بیشتر از بمب اتمی...

به یاد قربانیان حملات پاریس(فقط و فقط پاریس)

من همیشه همین طور بودم.

هر چیزی را که نمی فهمیدم، هر چیزی را که درباره اش سوال داشتم ، بدون درنگ به سراغ گوگل می رفتم.

مثلا جواب تست شماره ی 73 کنکور دوسال قبل

عملکرد مژک های سلول های یوکاریوتی

نحوه ی عوض کردن فیلتر جارو برقی

شش حال اصلی ماده که من تا دو هفته پیش فکر می کردم ماده همان سه حالت جامد و مایع و گاز را دارد

شال آبی با گل های بنفش بهتر است یا بنفش با خط های آبی؟

خطوط نازکا چیست؟

چطور گل ها را خشک کنیم که رنگشان عوض نشود

انصافا گوگل هم نامردی نمی کرد، همیشه از یک جایی که اصلا فکرش را نمی کردی یک جواب قانع کننده و کامل پیدا می کرد و می گذاشت رو به رویت.

تا این که گفتند در پاریس حمله ی تروریستی شده

واژه ها دور سرم چرخیدند و مثل وقتی که در کوه فریاد می زنی تکرار شدند...

حمله ی تروریستی ، حمله ی تروریستی ، حمله ی تروریستی

خب چیز عجیبی نبود ، گوشه گوشه ی دنیا پر بود از حمله ی تروریستی، پیر و جوان ، مرد و زن، حتی کودکان بی گناهی که نمی توانند تروریست را درست تلفظ کنن هر روز قربانی می شدند ، برای هیچ کس هم مهم نبود، چون همیشه مسائل مهم تری هست

اما چرا یک چیزی عجیب بود: پاریس، پاریس، پاریس

من گفتم گوشه گوشه ی دنیا پر از حمله ی تروریستی است؟ انسان جایز الخطاست

ناراحت شدم ، مثل تمام وقت هایی که غم آدم ها را می دیدم و کاری از دستم برنمی آمد بغض کردم.

گفتند راستی در بیروت شبیه این اتفاق افتاده بود

گفتم واقعا؟ پس چرا من ندیدم؟ چرا چیزی نشنیدم؟ چرا هیچ کس حرفی نزد؟ 

گفتند آن جا خیلی مهم نبود

مهم نبود یعنی چه، یعنی جان آدم ها آن جا بی ارزش تر است؟ یا تعریف مردن در لبنان  و سوریه و فرانسه وعراق و افغانستان و پاکستان با هم فرق دارد؟

حتما همین طور است مثل زبان ها که با هم فرق دارند،اما...اما مگر نه اینکه آدم ها به یک زبان می میرند؟یا آنقدر از آن ها شنیده ایم که برایمان دیگر عادی شده است؟

باز هم چاره ای نداشتم ،  هیچ چیز را نمی فهمیدم

رفتم سراغ گوگل تا شاید دوباره پاسخی به ذهن دیوانه ی من بدهد ، تازه فهمیدم چیزی وجود دارد به نام "قیمت جان"

که در هرجا یک مقدار است ، با چیز هایی از قبیل رنگ پوست و ثروت و جایی که در آن متولد شده ای و مذهب و ملیت و امثال آن رابطه دارد.

راستش برای اولین بار گوگل سوالاتم را که بی جواب گذاشت هیچ کلی سوال تازه هم برایم ایجاد کرد...

کشته شدن بد است ، تروریسم به هر شکلی و برعلیه هر کسی و در هر جایی بد است، و به گمانم جان آدم ها در همه دنیا به یک اندازه مقدس است...


دماغ قرمزی

بد جوری سرما خوردم ، عین این دلقکای سیرک شدم دماغ قرمزی 

شایدم عین بچه ها که از ترس این که نکنه مجبور بشن برن دکتر و دکتر براشون آمپول تجویز کنه سرماخوردگیشونو قایم میکنن

دیروز نزدیک بود دستی دستی یه بلایی سر یه نفر بیارم 

نمیدونم اگه یه ثانیه دیر تر جنبیده بودم چی میشد، اصلا چطور به اون سرعت عکس العمل نشون دادم ، مرسی خدا


کم حرفانه

گمونم آدم ها هر چی کمتر حرف بزنن بیشترمینویسن.

اگه من آدم باشم(!) میتونه کم حرف بودنم توجیه پذیر باشه

وقتی تلفن جواب میدم نمیدونم بعد از احوال پرسی چی بگم

وقتی کسی میاد مهمونی و مامان نیست نمیدونم بعد از احوال پرسی چی بگم

وقتی میرم مهمونی نمیدونم بعد از احوال پرسی چی بگم

وقتی کسیو می بینم نمیدونم بعد از احوال پرسی چی بگم

و متاسفانه این توانایی رو هم ندارم که اگه از چیزی خوشم نمیاد وانمود کنم که بهش علاقه مند هستم، خیلی برام اهمیتی نداره که قیمت ارز و سکه و طلا چنده، خیلی برام جالب نیست شنیدن اینکه اوضاع سیاسی در چه حالیه ، خیلی مشتاق شنیدن فوت نوه ی  عمه ی همسایه ی شمسی خانوم و عروسی سمیرا دختر آقای امیری نیستم تقصیر من نیست وقتی از چیزی خوشم نیاد نمیاد دیگه.

ولی وقتی یکی بخواد یه شعر بخونه ذوق مرگ میشم ، از آسمون حرفی باشه میشم متکلم وحده، از قشنگی یه گل کسی بخواد چیزی بگه مشتاق میشم

اما با تموم اینا برای خیلیا مهم نیست که حافظ و مولانا و سهراب چقدر دوست داشتنی هستن، برای خیلیا مهم نیست زحل با تموم زیباییش نماد شومی و نحسی بوده، مهم نیست که عطارد و زهره ماه ندارن ، مهم نیست که گل شقایق کی رشد میکنه ، مهم نیست که دال کوچولو اسم منو بلد نیست

و من میشم کم حرف...

اما همیشه پشت جزوه هام ، چرکنویس وبلاگم، یادداشت های گوشیم ، حتی فایل های کامپیوتر پره از نوشته هایی که برای کسی جز من اهمیت نداره و هیچ کس جز من مشتاق شنیدنشون نیست.


من به جز آبی نگاهت آسمانی نمی شناسم

یه وقتایی یه حماقت هایی می کنی که حس می کنی تا آخر عمر گریبان گیرت میشه، زجرت میده.

شاید زجرت نده شاید تاثیر آنچنانی تو زندگیت نذاره اما همیشه از به خاطر آوردنشون فرار می کنی

وقتی فکر میکنم پارسال همین موقع ها چقدر داشتم اشتباه می کردم ،خندم میگره ، گریم میگیره ، متاسف میشم ، و دلم میخواد اون روزارو از تقویم زندگیم پاره کنم...

+ 400 صفحه با نکته های ریز و مسخره و نچسب که مجبورم همه شو یاد بگیرم برای 5 تا تست زبان فارسی که عایابتونم بزنم یا نه چقدر عادلانه ست؟حجم قرابت معنایی هم همین قدر بود ولی اونقدر علاقه داشتم که تو کمتر از یک ماه تمومش کنم.

+ خیلی بی حوصله شدم خیلی...

+ اگه "الف آنتی غم" اینجا بود حتما می گفت برو بمیر با این اخلاقای گندت:|