نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

از سری احادیث نفس

باید برگردم به روال عادی زندگیم؟ لابد دیگه

انتظار تلخه، سخته، مزخرفه، و من دنبال بهونه ام که دیگه منتظر نباشم. ولی هستم، به طرز احمقانه ای هنوز منتظرم، و این چیزیه که رنجم میده، و این چیزیه که توان تمرکز کردن رو ازم می گیره، یک روز صبح لابد دیگه منتظر نخواهم بود، توی پاهام احساس سستی نخواهم کرد، و منِ سابق خواهم شد.

چرت محض

*مسخره ست ولی  واقعا هستن آدمایی که زندگی من رو رویای خودشون می دونن.

خیلی مسخره ست این موضوع

خیلی زیاد

**اگه امتحان قبلیم رو بیفتم بیچاره میشم چون پیش نیازه درسیه که اون درسه هم بازم پیش نیازه، نه ترمه نشم صلوات


سندروم پلی سندرومیک

برای من درد های جسمی مهم نیستند، همین حالا که اینجا دراز کشیده ام و درد وحشتناکی از میانه ی کمرم راه گرفته و به سمت انگشتان دست و پایم روانه می شود می توانم ادعا کنم حالم خوب است، صبح اما خوب نبود، نشستم روی صندلی و گفتم دلم می خواهد گریه کنم، یکی گفته بود گریه کن و برایم دلیل هم آورده بود. دلایلش منطقی بود و من گریه کرده بودم، بعد سه قاشق از عدسی یخ کرده را به عنوان ناهار توی حلقم ریخته بودم و نشسته بودم سر جلسه ی امتحانی که یقین داشتم برگه هایش هیچ گاه تصحیح نخواهند شد اما همچنان حالم خوب نبود، گوشی ام را درآورده بودم و "نحوه ی انجام فلبوگرافی اندام های تحتانی" را سرچ کرده بودم، محض خالی نماندن برگه ی امتحان، گوگل دهن کجی کرده بود، یخ زده برگشته بودم خوابگاه در حالی که حالم خوب نبود، من تمام این حال های خوب نداشتن را به حساب تغییرات هورمونی می گذارم، سندورم پیش قاعدگی و قاعدگی و پس قاعدگی و پساقاعدگی، می شود روی هم چهار هفته یا بیست و هشت روز، کافی ست دیگر، بهانه ی خوبی هم هست برای خوب نبودن.

چشم هایم

امشب که "ل" نشسته بود رو به رویم پرسیدم:
تو می دونستی چشای من قرینه نیست؟
سی ثانیه به چشم هایم زل زد و طبعا جوابش منفی بود و چیزی حس نمی کرد. خودم اما خوب می دانستم، از سه سال پیش که این موضوع را فهمیده بودم همیشه اولین قسمتی که در آینه یا عکس هایم توجهم را جلب می کرد چشم راستم بود، مردمک چشم راستم حدود یک میلیمتر و یا شاید هم کمتر بالاتر از سمت چپی بود، نامحسوس بود ولی بود.
سه یا چهار سال پیش که با بابا برای معاینه ی چشم هایم پیش چشم پزشک رفته بودم این موضوع را فهمیدم.
زن نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
فکر کنم عینک فریم مشکی برات بهتر باشه، چون ناقرینه بودن چشمات رو معلوم نمی کنه.
من بهت زده انکار کرده بودم که آدم حسابی ناقرینه بودن یعنی چه؟
و بابا حرف زن را تایید کرده بود، می دانست، همیشه می دانست چیزی را درباره ی من که خودم هیچگاه نمی دانستمش.
من همان عینک فریم نقره ای خودم را هنوز میزنم، "ل" و آی بی کلاه که سه سال است با من زندگی می کنند نمی دانستند که چشم هایم قرینه نیست، حتی حاضرم شرط ببندم مادرم هم نمی داند، همانطور که خودم هم تا زمانی که آن دکتر بگوید نمی دانستم.
اما از آن روز که خودم می دانم اولین جزء صورتم که همه جا حواسم به آن هست همین است. آنقدر که گاهی کلافه ام می کند و حرصم را درمی آورد، به گمانم دانستن بعضی چیزها فقط آزارت می دهد، بدون آن که تاثیری و یا حتی اهمیتی برایت داشته باشد.

از سری حرف هایی که می گویم

و بعد فهمیدم‌این همه خود‌خوری لازم نیست، این میزان از حرف نزدن و در خود فرو رفتن و تلاش برای اینکه خودت به تنهایی همه چیز را حل کنی خوب نیست، گاهی احتیاج داری حرفهایت را به‌کسی بگویی، گاهی محتاجی از اینکه از دیگران کمک بخواهی و در یک لحظه به این نتیجه خواهی رسید که دنیا در برابر دیدگانت روشن تر است، آسمان آبی تر به نظر می رسد و درخت ها سبز تر شده اند. و این جایی ست که می فهمی احتیاج به اندکی تغییر داری، این حس از درون به تو القا می شود، نه با زور و اجبار بیرونی