نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

***

سرچ کردم "بی حوصلگی" 

چند تا مقاله برای رفعش بالا آورد، حوصله نداشتم تب رو بستم.

کمدی:)

اینکه مادر آدم یکهو بگوید فلانی عاشق خواهرت شده و در به در دنبال این است که به خواستگاری بیاید خنده دار است؟ نه خب

اینکه خواهر تو شانزده سال بیشتر ندارد چه؟ شاید

اما قبول کنید اینکه آن نفرِ به اصطلاح عاشق، عشق روزهای دوران نوجوانی توست دیگر نهایت کمدی روزگار است:)


گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

بدترین قسمت درگیر روزمرگی شدن می دونی کجاست؟ اینکه یهو یادت میاد خودتو فراموش کردی، یادت رفته آخرین بار کی به حرف دلت گوش دادی، آخرین بار کی خود واقعیتو توی آینه دیدی، خود واقعی من همین جاست، همین آدمی که پناه میاره به اینجا و دلتنگی و دلخوشی و دلسردی هاش رو می نویسه، و حالا از خودش بی خبرترینه، گیر کرده لا به لای مفهوم مضحکی به نام آینده به نام فردا، دست و پا زن در برزخ "تهش که چی؟"، ممنون که اینجا رو، که بخشی از خودم هست به خاطرم آوردی دوست عزیز وبلاگی من، اما اونقدر گم شدم لا به لای اتفاقات کوچیک و بزرگ که نمی دونم چی بنویسم، قصه های کوچیک زندگیم فراموشم شده و قصه های بزرگ هم روی افتادن ندارن انگار...