نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

اردیمن

ولی این هوا، هوای بیست و شیش اردیبهشته

نه بیست و شیش بهمن

:)

طبق معمول همیشه

باز هم برگشتم....

خرده جنایت های زناشوهری

لیزا:...دنیا که فقط از زن های هم سن و سال من تشکیل نشده، تو بیست سالگی میشه به سن و سال اعتنا نکرد ولی بعد از چهل سالگی دیگه نمیشه تو رویا زندگی کرد.

یک زن وقتی به سنش پی میبره که متوجه میشه زن های جوون تر از اون هم وجود دارن.


+خرده جنایت های زناشوهری نمایشنامه ای کوتاه اثر اریک اشمیت است. پر از دیالوگ های ناب و فوق العاده و داستانی که علی رغم کوتاهی فراز و فرودهای بسیاری دارد.

داستان زن و شوهری که در نبرد با خود و یکدیگر هستند، از ضربه زدن به هم باکی ندارند ولی در عین حال این کار برایشان وهم ناک است.

توصیف فاصله ی ظریف و نامشخص عشق و بیزاری را از زبان آن ها بشنوید:

 ژیل: چون دوستم داری منو می کشی؟

لیزا با سری خمیده و نگاهی که به زمین دوخته شده است: 

دوستت دارم و این منو می کشه.

شفافیت:)

اگه یه آدم عینکی دیدید که تو خیابون هی سرشو می چرخونه و به در و دیوار و درخت و آدما لبخند به عرض شونه تحویل میده می تونین 78.09درصد احتمال بدین شیشه ی عینکشو عوض کرده:)

ماییم که الکی الکی بی هیچ سرانجام خوشیم

چرا چرا چرا

چرا یکهو یک نفر که در حد "سلام حالتان خوب است؟ممنون" با هم در ارتباطید باید بیاید و تمام داستان زندگی اش را برای تو بازگو کند؟

داستانی که مدعی ست شما اولین کسی هستید که می شنوید.

چرا هزاران راز مگو از این و آن می دانم و خودم هیچگاه حرف دلم را پیش کسی باز نمی کنم؟

امشب به این فکر می کنم که چرا دنیای من با اطرافیانم فرق می کند؟

زیادی ساده ام؟ زیادی بیخیالم؟ زیادی سرد و بی روحم؟

یعنی بقیه اینگونه اند که هر حرکتی هر رفتاری را تعبیر بر چیزی کنند؟

پس چرا من بلد نیستم؟

یعنی همه ی آدم ها پشت هر کلمه به دنبال معنی می گردند؟ و واو به واو حرف هایی را که می زنی به خاطر می سپارند؟ پس چرا من هیچ چیز یادم نمی ماند به جز اینکه امروز فلانی حالش خوب بود یا نبود بی حوصله بود یا پر انرژی

هی همه گفته اند آدم ها را قضاوت نکنید.

من نمونه ی کسی هستم که دیگران را قضاوت نمی کند لااقل کم اینکار را می کند،باید قضاوت کنم شاید.

امروز در آن گوشه ی امامزاده یک دل سیر گریه کردم. برای خودم و گناهانم، برای دوستانم که در زلزله خانه شان ویران شده بود، برای آدم هایی که به عشقشان نرسیده بودند، حتی برای کودکان آفریقایی که سوء تغذیه دارند هم اشک ریختم.

یعنی آن دختر جوان که تمام مدت به من خیره بود چه درباره ام فکر کرد؟

چرا آدم ها اینقدر پیچیده و سخت اند؟