نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

از سری بغض های در گلو مانده

مادربزرگ این روزها زمین گیر شده به سختی راه میره، به سختی بلند میشه و هر لحظه ش با درد و ناراحتی همراهه.

باید عمل شه ولی توان بیهوشی نداره.

دیروز بود؟ نه پریروز، خواست بلند شه دستشو گرفتم با کمک من هم نتونست سرپا شه ناله کرد و قطره ی اشکی که راهی صورتش نشد...

اون لحظه انگار کن که تکه آهن داغی سمت چپ قفسه ی سینه م بنشینه، درد کشیدم، درد کشیدم؛ برای زنی که تو هشتاد و چند سالگی هم زیباست، برای زنی که در کودکی هر وقت از چیزی می ترسیدم دامن بلندش پناهم بود، زنی که یک تنه یه زندگی رو، پنج بچه رو، باغ انگور رو، گله ای بزرگ رو می گردوند، زنی که سالها برای مردش رفیق بود، زنی که بعد از مردش هم پدرانگی کرد هم مادر بود.

تو تمام تصوراتم اون رو ایستاده می بینم، اما حالا قامتش خم شده و چی بگم از این درد؟

درد و ترس توامان

درد از حال اون، ترس از فردای خودم...

کاش مادربزرگ دوباره بدون کمری خم راه بره...

کاش بمیرم پیش از اون که نیاز به تکیه دادن به یک عصا پیدا کنم...

کاش 

کاش

:)

قرار شده یک هو بریم سفر

فردا

تا سحر چه زاید باز...

گذشتم از او به خیره سری

کف دست راستمو گرفتم جلوش، دست چپمو به صورت لترال(عمود میشه؟) گذاشتم روش طوری که فقط چهارتا انگشتم معلوم باشه، گفتم فکر کنم یه اینقدر کوتاه شه کافیه در حدی که اون تک و توک موخوره هاش برن.

و چه اتفاقی افتاد؟

به خودم اومدم دیدم وزن سرم به نصف کاهش پیدا کرده، موهام رفتن و اگه دیر می جنبیدم می تونستم بدل علیرضا منصوریان شم.

حس می کنم آرایشگرا یه انجمن مخفی و زیرزمینی دارن و هر ماه دور هم جمع میشن و آخرین متدهای "بی توجهی به مشتری و گند زدن به قیافه" رو با هم به اشتراک میذارن وگرنه این حجم از خلاقیت واقعا چیزی نیست که بشه تنهایی به کشفش نائل شد.

اما نیمه ی پر لیوان که اون پنج درصد پر اینه که ناخواسته از دستشون خلاص شدم.

***

چقدررررر محسن نامجو خوبه و چقدر دیر رسیدم به این حرف.

آهنگ "شکوه" داره برای بیستم پلی میشه و همچنان عاااالی:)

از سری حرف های مفت

به عنوان کسی که فیزیک عمومیش رو با 16 پاس کرده و دو ونیم فصل هالیدی خونده وظیفه ی خودم میدونم مرگ هاوکینگ رو به جامعه ی علمی جهان تسلیت بگم:|


ولی جدای از شوخی بعدها می تونیم برای آیندگانمون تعریف کنیم که ما با استیون هاوکینگ و گابریل گارسیا مارکز و محمود دولت آبادی و آلپاچینو هم عصر بودیم بدون اینکه کوچکترین شناختی ازشون داشته باشیم.

چه مشاهیر دیگه ای رو میشه به این لیست اضافه کرد؟

بی عنوان ترین

خدایا حالم بده

بسه دیگه می خوام برگردم خونه