نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

۱.عروسی نون و پ هم تموم شد و به شدت خسته م و سردرد دارم٬ همیشه شلوغی و سکوت زیادی کلافه م می کنه.
۲.واحدایی که این ترم برداشتم به شدت سختن٬ترم پیش که الف شده بودم رو از دست دادم به قول زهرا باید تو اوج خداحافظی می کردم.
احتمالا امروز بعد از ظهر یا فردا صبح راهی خوابگاه میشم٬ نه به این خاطر که دانشجوی وقت شناسی هستم بلکه به این دلیل که مجبورم.
 وسایلم رو جمع نکردم و هیچی سر جای خودش نیست.
۳.چقدر دلم برای ماه محرم تنگ شده بود.
۴.یاد اون دختر کرد آروم و مهربون افتادم که بعد از حمله ای که به مجلس شد٬ سعی داشت به همه ثابت کنه کردها تروریست نیستن.این جمله عینا روی پروفایلش هم بود. 
فکر می کرد باید به همه بفهمونه پدرش یه کشاورز شریفه و برادرش معلمی قابل احترام و نه قاتل و اسلحه به دست.
کی تموم میشه این قضاوت های آبکی ...نمی دونم

خون بها

همین یک بیت برای عاشق محمد علی بهمنی شدن کافیه:


((خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟))


شما جرات می کنی بگی کم است؟

چرا ((عقب)) مانده ایم؟

نوشته ی دکتر علی محمد ایزدی

دکتر ایزدی در این کتاب می کوشد که پاسخی جامعه شناسانه و شایسته به عنوانی که برای کتاب برگزیده است بدهد٬ اگرچه باید به تفاوت ظریف عقب ماندن و عقب ماندگی هم در این عنوان دقت کرد. او درباره ی خصوصیات ما ایرانی ها سخن می گوید٬ خصیصه هایی که همواره همراه ماست و سبب عدم پیشرفت چشمگیرمی شود از تظاهر و ریا و تزویر٬ از دروغ که بدترین آفت هاست٬ رانت خواری و تملق و ... . درست است که گاهی زبان نویسنده تلخ و گزنده می شود اما چاره چیست؟ به هر شکل حقیقت همواره خوش و شیرین نیست.گاهی اندک تلنگری لازم است که به خویش بیاییم و به آنچه در اطرافمان می گذرد نگاه کنیم. بیان خاطرات اشخاص مختلف٬رویداد ها و مثال های عینی فهم مطلب و اشتیاق را در مخاطب عامی که شاید چندان سر رشته ای از علم جامعه شناسی ندارد٬ افزایش می دهد٬اگر چه شرح و بسط زیاد خصوصا در اواخر کتاب گاهی کسل کننده به نظر می رسد.

خلاصه اینکه به عنوان اولین کتاب جامعه شناسی که به عمرم خوانده بودم٬ به نظرم جالب آمد.

بخشی از ( چرا عقب مانده ایم):

تظاهر به فضل و علم تظاهر به ثروت و اصالت ـ و البته بعد از انقلاب تظاهر به انقلابی بودن و دیانت ـ بسیار رایج بوده است و کمتر کسی است که حاضر باشد اقرار کند موضوعی را نمی داند٬ مگر اینکه نظر خاصی در پشت این اقرار داشته باشد. 

 آی بی کلاه گفت: ولی من فکر می کنم تو قبلا عاشق شدی٬ چون حرفات حال منو خوب تعریف می کنه.

عاشق شده بودم؟ نه

عاشقی کرده بودم؟ بله

و تفاوت این دو از زمین تا آسمان است.

.

.

.

در یک بازه ی زمانی بیست و چهار ساعته سه نفر گفتند که بهترین دوستشانم...هر یک از دنیایی متفاوت٬ بی ربط و بی شباهت به دیگری...

و من ترسیدم از اینکه اصلا می توانم یک دوست خوب باشم؟برای یک نفر؟ حالا بماند بهترین دوست برای سه نفر.

به احترام دوست

۱

یک نفر از پشت به شانه ام می زند: میشه جا باز کنید منم بیام ردیف شما٬ چیزی نمی بینم. با ناراحتی اما بی هیچ حرفی صندلی ام را جا به جا می کنم. بین من و دیوار می نشیند.

۲

می پرسم: حالت خوبه؟

می گوید: اوهوم

ـ چشات یه چیز دیگه میگه ها!

ـ با بابام بحثم شده٬ هی می کشه سپید٬ مامانمم عین خیالش نیست.

ـ همه چی درست میشه.

حرف دیگری بلد نیستم

۳

ـ فیزیک میفتم.

ـ نباید بیفتی٬ از امروز اون تایمی که تو سرویس علافیم با هم تمرین می کنیم.

تمام وقتمان به حرف زدن و درد دل کردن می گذرد٬ الحق تسکین خوبیست.

آن درس کذایی هم پاس می شود.

۴

نمی توانم سر کلاس ساکت بمانم. شیمی داریم. هی برایم سوال پیش می آید و هی دوست دارم نظرم را بگویم. دو روز است خروسک گرفته ام٬ تمام حرف ها و سوال ها را دم گوشش زمزمه می کنم و او با صدای بلند و رسا تکرارشان می کند.

این روزها سرخوشانه می خندد٬ از پدرش می گوید که ترک کرده...

۵

این بار دوم است

عددها را در کادر مربوط وارد می کنم و با استرس به صفحه ی مقابلم خیره می شوم.

خوش حالی خودم را از یاد برده و با ناراحتی دستم را روی اسمش در صفحه ی گوشی می کشم.

ـ می دونم گند زدم.

ـ هیس همین امسال میری دانشگاه حرف و بحثم نداریم.

برایش انتخاب رشته می کنم و با اینکه می دانم علاقه ای به درس و آن هم آن رشته ی نسبتا سخت ندارد به این کار اجبارش می کنم.

باید برای زندگی بجنگد و مدرکی بگیرد که ممکن است روزی به کارش می آید.

مهم نیست اگر رفتارم عین دیکتاتوریست٬ او حق در جا زدن ندارد.

۶

اینترنت گوشی را روشن می کنم.

یازده پیام از یک نفر

ـ سلام آجی هستی؟ می خواستم بگم امشب مراسم خواستگاریمه. هیچ کس نمی دونه جز خونواده هامون و تو...

ذوق می کنم و می ترسم... نکند این بار هم به زور...

۷

از هم دوریم

تمام حرف هایمان شده احوال پرسی های آبکی و قربان صدقه های صد من یه غاز

اما امشب همه چیز را از زیر زبانش می کشم.

می گوید دوستش نداشته اما حالا جانشان برای هم در می رود.

از مشکلاتشان می گوید٬ از دردسر ها٬ از سختی هایی که تحمل می کند.

اما لحنش را خوب می شناسم٬ عاشق شده... یک جوانه ی کوچک در دلش جا خوش کرده.

دختر غمگین و همیشه ناامید دیروز٬ این روز ها همه چیز را روشن تر و زیباتر می بیند.

.

.

.

چند روز دیگر عروسی اوست و من نیستم٬ این شاید اولین باری باشد که برای نبودن در یک مراسم بغض می کنم.

از هم دوریم٬ اما دلمان با هم است.

و یک حقیقت اینکه او لایق خوشبخت ترین آدم دنیا شدن است.