نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

***

سرچ کردم "بی حوصلگی" 

چند تا مقاله برای رفعش بالا آورد، حوصله نداشتم تب رو بستم.

کمدی:)

اینکه مادر آدم یکهو بگوید فلانی عاشق خواهرت شده و در به در دنبال این است که به خواستگاری بیاید خنده دار است؟ نه خب

اینکه خواهر تو شانزده سال بیشتر ندارد چه؟ شاید

اما قبول کنید اینکه آن نفرِ به اصطلاح عاشق، عشق روزهای دوران نوجوانی توست دیگر نهایت کمدی روزگار است:)


گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

بدترین قسمت درگیر روزمرگی شدن می دونی کجاست؟ اینکه یهو یادت میاد خودتو فراموش کردی، یادت رفته آخرین بار کی به حرف دلت گوش دادی، آخرین بار کی خود واقعیتو توی آینه دیدی، خود واقعی من همین جاست، همین آدمی که پناه میاره به اینجا و دلتنگی و دلخوشی و دلسردی هاش رو می نویسه، و حالا از خودش بی خبرترینه، گیر کرده لا به لای مفهوم مضحکی به نام آینده به نام فردا، دست و پا زن در برزخ "تهش که چی؟"، ممنون که اینجا رو، که بخشی از خودم هست به خاطرم آوردی دوست عزیز وبلاگی من، اما اونقدر گم شدم لا به لای اتفاقات کوچیک و بزرگ که نمی دونم چی بنویسم، قصه های کوچیک زندگیم فراموشم شده و قصه های بزرگ هم روی افتادن ندارن انگار...

بیگانه، مسخ، سورمه سرا

وقتی شروع به خوندن بیگانه ی آلبر کامو کردم انتظار کتابی رو داشتم که میره تو لیست بهترین هایی که تا به حال خوندم و باهاشون زندگی کردم، تا نیمه های کتاب طول کشید که بفهمم نه این اون کتابی که عجیب به دلم بشینه نیست، با این حال نمیشه از بعضی چیزها نگفته رد شد: ترجمه ی عالی جلال آل احمد، روانی و کوتاهی جملات و توصیف های خوب و دقیق از زندان.
***
مسخ کافکا رو هم خوندم، با ترجمه ی صادق هدایت، و فهمیدم که کافکا پسند هم نیستم.
کسی می گفت وقتی با آثار نویسنده ی بزرگی نمی تونی ارتباط برقرار کنی دلیل بر بد سلیقه بودن تو یا ضعیف بودن اون نیست، فقط هنوز دریچه ی مناسبی که تو رو به اون نویسنده اتصال بده رو پیدا نکردی.
***
و اما سورمه سرای رامبد خانلری، برای من که معتقدم رمان و داستان رو فقط باید خارجی خوند و شعر رو فقط فارسی تجربه ی جالبی بود، روون و با داستانی پر کشش که به دلیل داشتن اون ظرافت هایی که ذهن ایرانی تو و نویسنده رو می تونه به هم وصل کنه به نظرم جذاب اومد.
" همه ی اونایی که از جونشون‌میگذرن و میان به سورمه سرا، یعنی میارنشون به سورمه سرا و به اون چیزی میرسن که به خاطرش از خودشون گذشته بودن، اون وقت برای همیشه باید با اون چیز زندگی کنن، هیچ عذابی بزرگتر از این نیست، هیچ عذابی"

از سری دعواها بر سر اتفاقات نیفتاده

آقای پدر زنگ زدند و با این پرسش که آیا من تا حالا چیزی واست کم گذاشتم؟ به این نتیجه رسیدن که اینکه من تو چند وقت اخیر به هر دری زدم تا کار پیدا کنم توهینی به شخصیت ایشونه، خب پدر جان، من که تا ابد نمی تونم آویزون باشم، نشد، هر کاری کردم نشد، اما حداقل زورمو  زدم.