نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

چیز زیادی یادم نیست.

سنش شاید فقط چند سالی از صد کمتر بود.

صورتش پر از چین و چروک بود،یه عصا داشت که از جزیی از وجودش شده بود.

میدونی بعضی چیزا وقتی جزیی از وجود آدم میشن دیگه جدا کردنی نیستن میشن بخشی از خودت،یه عینک ، یه عصا،یه گلدون شمعدونی ، یه اخم نرم ،یه خنده ی شیرین، یه مهربونی ناب...

داشتم میگفتم...می گفت دندون مصنوعی نداره، می گفت تا حالا قرص و دوا نخورده، می گفت دکترا حال آدمو خوب نمیکنن فقط درد رو پنهون می کنن.

چیز زیادی ازش تو ذهنم نیست.فقط یادمه همیشه تو جیبش شوکولات داشت،یادمه قشنگ می خندید، یادمه مهربون بود ، یادمه همه رو دخترم و پسرم خطاب می کرد، یادمه قدش خمیده بود،یادمه بوی زندگی می داد، یادمه همه دوسش داشتن، یادمه اونقدر لاغر بود که میتونستی استخونای دستشو تشخیص بدی، یادمه همیشه قصه می گفت ، یادمه یه تسبیح کهنه داشت ، یادمه خیلی پیر نبود...

گفتم که ...چیز زیادی ازش یادم نیست.