نقره کوب
نقره کوب

نقره کوب

هواتو کردم

خدایا کاش بدونی که چقدر به نگاهت محتاجم

حالم خوبه

اما تو باور نکن

میدونی دلم چی میخواد؟!

تو رو میخواد

کاش بیای 

بیای بغلم کنی بگی هواتو دارم

از چی می ترسی؟

میدونی خدا

من از اینکه تو منو نبینی منو یادت بره میترسم

میدونم ترس احمقانه ایه

یه وقتایی خیلی بچه میشم

اونقدر بچه که دلم فقط تو رو میخواد

بد جوری این روزا به بودنت نیاز دارم

باش

فقط باش

من،نستعلیق،جزوه شیمی،موشک

می خوام برای جلوگیری از افسردگی قریب الوقوعم یه کم از خاطره های بامزم بنویسم...

دو سال پیش

همون وقتایی که بیکار بودم و بی عار احتمالا(!)

به اصرار مامانم تابستون رفتم کلاس خطاطی

استادمون آدم اهل دلی بود

کلا یا نمی یومد یا اگه خدای ناکرده می یومد اونقدر هی ایراد میگرفت که آرزو میکردی کاش نمی یومد

در قسمت فوق آرایه  ی اغراق به کار رفته است

به من می گفت فلانی میدونی خط تو شبیه چیه؟

مثل یه دختر میمونه که از دور که نگاش می کنی خیلی خوشگل به نظر میرسه

ولی وقتی که میاد نزدیک می بینی نه بابا کلی ایراد داره

حالا با اینکه اوشون عایا جلوی همسر گرام هم میتونستن در مورد توجه به ظاهر سایر بانوان سخنرانی ایراد کنن یا نه کاری ندارم

اما به هر حال دستش درد نکنه همون سه ماه اونقدر باعث شد خطم از حالت پزشکانه دربیاد که امیدوارم اگه یه روزی تونستم بتونم بازم جدی تر به خطاطی فکر کنم

اگرچه همین الانشم به زور میتونم فرق نستعلیق وهیروگلیف رو بفهمم :|

خلاصه این نوشتنه فقط در مورد جزوه کارآمد بود

جزوه هام یه چیزی بود تو مایه های نفت برنت دریای شمال

ولی عین اون قضیه هه فقط از دور با ارزش به نظر می رسید

از نزدیک هیچ کس نمی تونست بفهمه با چه روش رمزنگارانه ای نوشته شده

ریاضی که معمولا نمی نوشتم چون همیشه ی خدا پای تخته بودم

فیزیکم که چون خیلی علاقه ای نداشتم نصفه نیمه می نوشتم

شیمی بنده خدا هم که چون بلد بودم معمولا اگه مسئله ای بود تیکه ی اول و آخرشو می نوشتم

حالا اینکه این وسط چه اتفاقی افتاده که رسیده به جواب آخر حدسش به عهده ی خواننده بود

با تموم اینا برگه های کلاسورم معمولا بین کل بچه های کلاس پخش بود

آخر سال تصمیم گرفتم همشونو جمع کنم

این جمع آوری نیمه کاره موند چون نصف برگه های شیمی مفقود الاثر(!) شده بودن

فکر می کردم دست یکی از بچه هاست

خلاصه از من اصرار از اون انکار

آخرش به فکرم رسید که شاید به خاطر انضباط زیادی که من  دارم خودم گم و گورشون کردم

 و بی خیال شدم تا کی؟
تا امتحان شیمی

یا خدا حالا چیکار کنم

معلم شیمی مون هم یه چیزی بود شبیه پروفسور اسنیپ(ر.ک به هری پاتر)

خیلی خوب بود بنده خدا تدریسش ولی خب سخت می گرفت اساسی

حالا من از کجا جزوه گیر بیارم

تصمیم گرفتم به یکی از بچه های ریاضی که الکی مثلا با هم دوست بودیم رو بندازم

به هر مشقتی بود دفتر اوشون به دستم رسید

و من به این نتیجه رسیدم که اگه جزوه های من نا مفهومه لا اقل مرتبه

بیخیالش شدم و تشکر کردم البته خودشم انگار میدونست جزوه هاش فقط به درد موزه ی حیات وحش میخوره(خرچنگ و قورباغه و اینا)

 و امتحانمو گند زدم

که البته اهمیتی برام نداشت

چون به هر حال کنکور بیشتر تو چشم بود تا امتحانی که صرفا قبول شدنش برات کافیه

نیست که اونو گند نزدم:دی

حالا جزوه هام از کجا پیدا شده باشه خوبه؟!

دقیقا دو روز مونده به کنکور یکی از هم کلاسیان محترمه که بنا بر امر مقدس ازدواج و علی رغم درس خوبش سر به هوا شده بود

پیام داد که فلانی جزوه هات دست منه ها چیکارشون کنم

و منم گفتم لازمشون ندارم میتونی باهاشون موشک درست کنی

از شواهد امر چنین بر میاد که این دوستمون بهشون بر خورد

چون الان سه ماهه که خبری از مرده یا زنده بودن من نگرفتن...

و این چنین بود که ضرب المثل چوب دو سر طلا در مورد اینجانب مصداق پیدا کرد:دی

دخترونه

دختر بودن حس شیرینیه

حس خوب لوس بودن

مهربونیای از ته دل

غصه های کوچیک

دختر یعنی تولد تموم عروسکای دنیا

یعنی خاله بازی

یعنی کلی محدودیت

کلی محرومیت

کلی بغض که نمی شکنه

کلی درد و دل که هیچ وقت به زبون نمیاد

با تموم اینا حس خوبیه

روزمون مبارکا باشهـ:)

خیلی دور ، خیلی نزدیک

گاهی که نه

خیلی وقت ها پیش میاد که دلت فشرده میشه

اما نه به خاطر خودت

برای آد های دیگه

آدم هایی که گاهی خیلی نزدیکن و آشنا

و گاهی خیلی دور و ناآشنا

و اونوقت می فهمی دغدغه های تو در برابر خیلی های دیگه ناچیزه

و در برابر خیلی های دیگه بزرگ!

همیشه یه بد و بدتر و خوب و خوبتری هست

و عدالت...

تو شاید برای یکی بدترین و برای یکی خوبترین به نظر برسی

منظورم از به نظر رسیدن یه مقایسه ست

بین خودت و خودش

.

تو دنیا به اندازه ای درد هست که اگه بخوای به همشون فکر کنی دیوونه میشی

و گاهی دیوونگی چقدر شرافت مندانه ست...

خسته تر از غروب خورشید

خستم خیلی خیلی خسته

انگار عالم و آدم دست به دست هم دادن تا یه جورایی حال منو بد کنن

رفته بودیم مهمونی خونه ی عمو

اما مامان یه جوری حالمو گرفت که نفهمیدم چی شد نفهمیدم چطور رسیدیم خونه

می بینی خاموش

هیچ کس

هیچ کس

حتی خونوادم درک نمی کنن شرایطی که الان توش گیر کردم

حال بد این روزامو

نا امیدی و عذاب و استرس تو چشامو

 و من چه احمقانه انتظار روزای بهترو میکشم

اونقدر حالم بد بود که تبریک نگفتم تولد دوستمو

که قانع شدم به یه پیام

خستگی حس تموم لحظه هامه

اگه نمی نوشتم حالم بد میشد

آرامش حس خوبیه اگه باشه